ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!وبه سمت سالن رفتم.هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.
**********بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:- چی شده ارغوان؟- کجایی؟- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.- باشه.مواظب خودت باش.- توام!بای.- بای.گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!لعنتی!کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:- سلام.می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم:)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟- درمورده؟!به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!بابک بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلانجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و بالاآورد وبه من نگاه کرد وادامه داد:)گفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم شایان من به شماعلاقه مندم.گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!بابک لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:- من به شما علاقه مندم رهاخانوم.نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.بابک باتعجب زل زده بودبه من.خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوین ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالافرقیم نمی کنه که کجاباشم!!بابک بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟بابک اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...وسط حرفش پریدم:- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.روبه بابک گفتم:بااجازه!خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار بابک گذشتم وازکلاس خارج شدم.اِ !! اِ !!! اِ !!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق رادوین به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...بابک!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!نه اینکه بابک بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید هیکلی باشه.این بیچاره لاغره!مثلاهیکل امیرخیلی خوبه! ازحق نگذریم هیکل این رادوین گودزیلام محشره!ولی درکل من ازبابک خوشم نمیاد.گذشته ازلاغربودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق رادوینه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوش هیکل تربهم می دادی؟مثلایه ذره ابعادش بزرگتر ازاینی که الان هست بود!داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ بابک بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استرحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.وارد کلاس که شدم،نگاهم روی بابک ثابت موند.عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!سعیدوامیرورادوینم روبروش نشسته بودن وبرای اینکه ازاون حالت درش بیارن،مسخره بازی درمیاوردن.سعید جوک تعریف می کردو رادوین و امیرم جو می دادن وهی می خندیدن وبرای بابک شکلک درمیاوردن.سعیدبامسخره بازی شروع کردبه خودن:آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخمات و وا کنآی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی یه نیگا به ماکن...
بابک باعصبانیت روبه سعیدگفت:سعید حالم خوش نیست می فهمی؟!ببند دهنت و.سعید اخمی کردوگفت:منه خروبگوکه می خواستم ازاین افسردگی درت بیارم!اصلاخوبی به تونیومده.بابک عصبی ازجاش بلندشدوگفت:یه کلمه دیگه زر زر کنی،دیگه نمی فهمم چیکارمی کنماسعید!!سعیدهم عصبی ازجاش بلندشدوباداد گفت:بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی؟بااین حرف سعید،بابک به سمتش حمله ورشد.یه دونه محکم خوابوند دَمِ گوش سعید!سعید وحشیانه به سمت بابک رفت وبه سمت دیوارهُلش داد.خلاصه یه شیرتوشیری بود!هی این می زدهی اون!!!رادوین وامیرم سعی می کردن که این دوتارو ازهم جداکنن.رادوین بابک و گرفته بود وامیر سعیدو.بابک روبه رادوین دادزد:- ولم کن رادوین!ولم کن برم حال این پسره رو سرجاش بیارم.سعید به سمت بابک حمله ورشداماامیر جلوش و گرفت.سعیدبلندتراز بابک دادزد:- بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟سعیدکه این حرف وزد،بابک آتیشی شد وبه سمتش خیز برداشت.رادوین مانعش شد وروبه سعیدگفت:دهنت و ببند سعید.وروبه بابک ادامه داد:چته تو؟!سگ شدی؟خیرسرمون می خواستیم حال وهوات عوض شه!چراعین سگ پاچه می گیری نفله؟بابک دادزد:من اگه نخوام ازاین حال وهوابیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟!هان؟دستای رادوین و باعصبانیت کنار زد.رادوین محمکتراز قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدیا بابک!بابک پوزخندی زدوگفت:نترس!(به سعیداشاره کردوادامه داد:)من بااین دیوونه هیچ کاری ندارم.فقط می خوام برم گورم وگم کنم.امیرکه تااون لحظه ساکت بود،گفت:کجامی خوای بری؟بابک دستای رادوین و پس زدوبه سمت صندلیش رفت.روبه امیرگفت:قبرستون!وکلاسورش و برداشت.داشت ازکنار رادوین ردمی شدکه رادوین بازوش و گرفت.بابک عصبی به سمت رادوین برگشت وگفت:ولم کن عوضی!بذاربه درد خودم بمیرم.رادوین باتعجب به بابک خیره شده بود.انگار می خواست یه چیزی بگه.لباش تکون خوردن اماصدایی ازشون درنیومد!!!کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد.بابکم روش و ازرادوین برگردوند وبه سمت در رفت.تمام بچه هایی که توکلاس بودن،باتعجب وناباوری به اون 4 تا خیره شده بودن.سابقه نداشت ایناکه انقدرباهم خوب بودن،اینجوری به پروپای هم بپیچن!من دقیقا جلوی دروایساده بودم ومات ومبهوت به بابک نگاه می کردم.وقتی بابک به من رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وپوزخندی زد.نگاهم و ازش دزدیدم وازجلوی درکنار رفتم تارد بشه واونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.بابک که رفت کلاس پراز همهمه شد.لابدبچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چندلحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!!می ترسم بچه هابفهمن که قضیه ازچه قراره.حالابیخیال این حرفا...بابک و دیدی؟!الهی!چقدرپکر بود.نمی دونستم انقدرمن و دوست داره!!!اِی بابا!!!من متعلق به همه ام.خفه شو رها!!!مگه توازاوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!خخخخخخیلی سریع به سمت صندلیم رفتم وخواستم کیفم وبردارم وبرم سرکلاس بعدیم که یهویکی جلوم سبزشد...نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم وفهمیدم که بعله!!!!رادوینه!بی حوصله پوفی کشیدم وسرم و بالا آوردم.به چشمای رادوین خیره شدم وگفتم:فرمایش؟رادوین به چشمام خیره شدوگفت:چی بهش گفتی؟گنگ ومتعجب نگاهش کردم وگفتم:به کی چی گفتم؟پوزخندی زدوگفت:فکرمی کنی من خرم؟پوزخندی زدم وباتمسخرگفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که توخری!بااین حرفم،رادوین اخمی کردوعصبی بهم خیره شد.باصدایی که به زور کنترلش می کردتابالانره،گفت:جدیداً زبونت خیلی دراز شده،باید کوتاهش کنم!عصبی ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.به چشماش خیره شدم وگفتم:من دوست دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم!بهتره اون دهنت و ببندی و...رادوین عصبی وسط حرفم پرید وتوهین آمیزگفت:هنوز اون قدر بدبخت نشدم که یه کی مثل توبرام تعیین تکلیف کنه.اختیاردهن من دست خودمه.هروخ که بخوام بازش می کنم وهروخ که بخوام می بندمش!من باهرکس هرجورکه بخوام حرف می زنم.خرفهم شد؟!عصبی به چشماش خیره شدم وگفتم:نه!خرفهم نشد...متاسفانه من نمی تونم این منطق مسخره تو رو درک کنم.تو حق نداری باهرکس هرجورکه بخوای صحبت کنی.هرکسی برای خودش شخصیت داره.توفکرکردی کی هستی هان؟!توهیچی نیستی!هیچی.فقط یه دانشجوی بدبخت پررویی که یه بیماری لاعلاج داره،اونم اینه که خودشیفته اس وفکر می کنه که آسمون پاره شده وخودش اومده بیرون.رادوین چیزی نمی گفت وفقط به من زل زده بود.به چشمای عسلیش خیره شدم.یه حس عجیبی توچشماش بود.من هیچ وقت نتونستم ازچشمای آدماحرف دلشون وبفهمم ولی حداقل این دفعه تونستم ازچشمای رادوین یه حس عجیب ودرک کنم!چشماش خیلی قشنگ بودن!رنگ چشماش محشربود...گذشته ازاون،چشماش حالت خاصی داشت که جذابیت چهره اش وبیشترمی کرد...حیف این چشمانیست که خدا داده به این گودزیلا؟!مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون می دادم که رادوین اخمی کردوگفت:چیه؟!خوشگل ندیدی؟دست ازسرچشمای عسلیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!رادوین لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!لبخندرادوین جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!ابرویی بالاانداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که رادوین گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!وبعدباچشمای عسلیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به بابک گفتی که اونجوری دپ شد؟- هیچی نگفتم بهش!- توگفتی ومنم باورکردم!- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.رادوین پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.وبعدهم بی توجه به رادوین،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!
کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو امیر جلوم سبز شد! ااِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول بابک،بعدرادوین،حالام این؟!لابد دفعه بعدیم سعید میاد دیگه.این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!امیر لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:ارغوان خانوم امروز تشریف نیاوردن؟پس بگو!آقا دلش واسه ارغوان تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این امیره به ارغوان نظرداره.لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.امیر که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر ارغوان و دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!امیر دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های ارغوانن!!!!وا!!!!!جزوه های اری دست این چیکارمیکنه؟امیرلبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،ارغوان خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!امیر لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.منم وسایلم وجزوه های ارغوان و انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه ارغوان زنگ زدم.بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر ارغوان به سمت حیاط به راه افتادم.بالاخره بعدازکلی جون کندن،ارغوان وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه ارغوان وهای های گریه می کرد!!!اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!ارغوان و شیدا هوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!ارغوان باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم.بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام!!!خوش گذشت بدون من؟شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!وگریه اش شدت گرفت.ارغوان دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به ارغوان می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه اشیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا ارغوان انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!ارغوان بیش از اندازه مهربون ودلسوزه!!!بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل ارغوان گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:- یه هفته پیش بادوستم رفته بودیم بیرون برای خرید.تویکی ازپاساژا شهاب و دیدم.با یه دختر دیگه!!!کنارهم دیگه راه می رفتن وگل می گفتن وگل می شنیدن.دست دختره دور بازوی شهاب حلقه شده بود!!!نمی دونین چی به سرم اومد وقتی این صحنه رو دیدم.داغون شدم...خورد شدم...شهاب من...عشق من...تمام زندگی من...بایکی دیگه...ودیگه نتونست به حرفش ادامه بده وزد زیر گریه.بلندبلند گریه می کرد.ارغوان ازتوی کیفش دستمال کاغذی درآوردو به سمتش گرفت.شیدا دستمال واز اری گرفت واشکاش و پاک کرد.نفس عمیقی کشیدوادامه داد:- رفتم سمتشون...شهاب و صدا کردم...شهاب تامن و دید یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بست.دختره اخمی کردوازم پرسید که شهاب و ازکجا می شناسم.روکردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.توقع داشتم که شهاب جلوی دختره پشتم و بگیره وپام وایسه ولی زهی خیال باطل...وقتی دختره چشمای پرسوالش و به شهاب دوخت،شهاب انکار کرد.حتی گفت که من و نمی شناسه!!باورم نمیشد اون شهابی که روبروم وایساده،همونی باشه که یه زمانی بهم می گفت که بدون من نمی تونه زندگی کنه...من...باورم نمی شه که شهاب...بایکی دیگه باشه!!!ودوباره گریه اش شدت گرفت.مدام اشک می ریخت وفین فین می کرد.یه لحظه دلم به حالش سوخت...درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی نمی تونم دربرابر گریه هاش بی توجه وخونسردباشم...تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم وقانعش کنم.آخه اینجوری که نمیشه!پسره انقدربی شعور باشه که شیدارو ول کنه وبره و پررو پررو توروش وایسه بگه"من تورونمی شناسم"!!!همچین آدمی انقدرارزش نداره که شیدابه خاطرش خودش و اذیت کنه.دستم وروی شونه اش گذاشتم و مهربون ترین لحن ممکنی رو که می تونستم باشیدا داشته باشم وبه خودم گرفتم وگفتم:شیدا،عزیزم تونباید انقدرخودت و به خاطر یه آدم آشغال اذیت کنی.اون حتی انقدری ارزش نداره که تویه قطره اشک به خاطرش بریزی.چه برسه به اینکه اینجوری های های گریه کنی.شیدا باصدای تودماغی گفت: رها توچی می دونی؟!توچی می دونی ازعشق من به شهاب؟توچی می دونی؟!هان؟چی می دونی؟!!فکر کردی به همین راحتیه که فراموشش کنم؟فکرکردی خیلی راحته که برای همیشه اسم شهاب وازتو زندگیم خط بزنم؟!فکرکردی خیلی راحته که این همه عشق و تودلم تل انبارکنم و دم نزنم؟نه...اصلا راحت نیست...اصلا!- می دونم که راحت نیست ولی آخه تاکی می خوای خودت و عذاب بدی؟شهاب رفته،اون یکی دیگه روانتخاب کرده.توباید فراموشش کنی.می دونم خیلی خیلی سخته ولی توباید بتونی فراموشش کنی.
- من نمی تونم رها!شهاب فراموش نمیشه.
- مطمئن باش اگه بخوای می تونی فراموشش کنی.ارغوان که تااون لحظه ساکت بود،به زبون اومد:- رها راست میگه شیدا.من مطمئنم که اگه سعیت وبکنی می تونی فراموشش کنی.شیدا درحالیکه اشک می ریخت گفت:من هرچقدرم سعی کنم،نمی تونم تنهاعشق زندگیم وازیادببرم.اوق!!!این چرا انقدر چندشه؟تنهاعشق زندگی؟بروبمیربابا! این وبه یکی بگو که نشناستت نه منی که می دونم هر روز بایکی هستی!...نمی خواستم تواون شرایط اذیتش کنم امانمی دونم چرانتونستم جلوی زبونم وبگیرم.پوزخندی زدم وگفتم:شیداجوون مطمئنی که شهاب تنهاعشق زندگی توئه؟بااین حرف من،شیدا اخمی کردوگفت:منظورت چیه؟یکی از پاهام وروی اون یکی انداختم وگفتم:منظور خاصی ندارم.فقط برام جای سوال داره،تویی که هر روزت بایکی می گذره چجوری شهاب و تنهاعشق زندگی خودت می دونی؟شیدا که اوضاع رو به هم ریخته دید،خیلی سریع بادستمالش اشکاش و پاک کرد.به چشمای من زل زدوعصبی گفت:شهاب تنهاعشق زندگی منه چون من اونای دیگه رو مثل شهاب دوست ندارم.اونابرام فقط یه سرگرمین.مثل یه عروسک!حالم داشت ازحرفاش به هم می خورد.هروقت که اسم رفاقت وسط می یومد،فکر می کردم که اکثراوقات پسرا مقصرن ودخترا گول می خورن ولی درمورد شیدا باید بگم که پسرارو گول می زنه وخودش مقصره!تاحالادخترعوضی مثل شیدا ندیده بودم.یه آدم چطوری می تونه انقدر بدجنس باشه؟!منه خرو بگوکه دلم براش سوخت وخواستم دل داریش بدم!!!پوزخندی زدم وگفتم:آخی!چه جالب!یه چیز بهت می گم ناراحت نشیاشیداجون،وقتی توبابقیه پسرابه جز شهاب مثل یه عروسک رفتارمی کنی،چجوری انتظارداری که شهابم باتو مثل یه عروسک رفتارنکنه؟!(به چشماش خیره شدم وادامه دادم:)هرچی که عوض داره،گله نداره!!!شهاب تورو دوست نداره وتوبراش مثل یه عروسکی.من مطمئنم که شهاب همون احساسی وبه توداره که توبه بقیه دوست پسرات داری عزیزم.شیدا اخم غلیظی کرده بودوباعصبانیت به من زل زده بود.یه دفعه عصبی ازجاش بلندشدو روبروی من ایستادودادزد:- هیچ می فهمی چی داری میگی عوضی؟منم ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.اخمی کردم ودادزدم:- اولاً حرف دهنت وبفهم.دوماً مگه دروغ می گم؟!اصلامگه عشق ودوست داشتن زور زورکیم میشه؟!شهاب تورو دوست نداره.چرا این و نمی فهمی؟اگه دوست داشت به پات می نشست ونمی رفت دنبال یکی دیگه.(پوزخندی زدم وادامه دادم:)هرچند من خیلی خیلی برای شهاب خوشحالم چون از دست یه دیوونه روانی خلاص شد و خودش و نجات داد.مطمئنم که بدون توخوشبخت میشه.انقدر این حرفام وبلندگفته بودم که تمام کسایی که دوروبر مابودن،زل زده بودن به ما!شیدا خیلی عصبانی بود ولی خب جوابی هم نداشت بده.واسه همینم بادندون،مشغول کندن پوست لبش شد!داشت خودخوری می کرد.روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.ارغوان باتعجب گفت:کجا؟!- هرجایی به جز اینجا.- من نمیام.توبرو.عصبی بهش توپیدم:یعنی چی من نمیام؟!می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟(به شیدا اشاره کردم وگفتم:)می خوای اینجا پیش این بمونی؟شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.ارغوان باعصبانیت گفت:رها،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شوارغوان.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:رها خواهش می کنم برو!!!کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی اری جون.دارم برات!وازکنارش رد شدم.
تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از بابک وپیشنهادش،اون ازحرفای رادوین،اینم از رفتار ارغوان!!!فکرشم نمی کردم که ارغوان به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صممیم.به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.باید به اشکان زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون ارغوان خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره اشکان وگرفتم.سراولین بوق برداشت:- بله؟!باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!اشکان خندیدوچیزی نگفت.سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا اشکان وراضی کنم که بیاد دنبالم.مظلوم گفتم:اشی!!!!!اشکان خندیدوگفت:جونه رها نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که اشی نیستیم دیگه.مظلوم ترازقبل گفتم:اشی!!!تورو خدا...بیادیگه.- مگه قرار نبود با ارغوان بیای؟- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.اشکان خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغرکن.- اشکـــان!!!!- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.- آخه...اشکان پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم رها!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه داد:)داری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و بادستام پوشوندم.نمی دونستم باید ازحرفای آخراشکان بخندم یا باید ازحرفای آخر ارغوان گریه کنم!قاطی کرده بودم فجیح!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.ارغوان بود!!!دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.ارغوان دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اون و دیگه،ترکید!گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علی رغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از ارغوان،دلم براش پرمی کشید!!!گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار داد:- بله؟!- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.- اِ !!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!ارغوان ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالاکاریه که شده دیگه.- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.- رها!!!! اذیت نکن دیگه.- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم اری،ننه ی بروسلی دیگه.بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم،ارغوانه اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.رادوین وامیر درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!رادوین ازخنده پهن زمین شده بود وامیرم به صورت نوسانی بالاوپایین می رفت!!!!وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!صدای ارغوان مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:- رها؟!!!رها!!!کوشی تو؟!رها...گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:اری فعلا!وقطع کردم.به رادوین وامیر خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!اخم غلیظی کردم وروبه رادوین گفتم:نیشت و ببند!بااین حرفم،امیر خفه خون گرفت اما رادوین نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!عصبی گفتم:توکجای دنیانوشته که توباید به حرف زدن من بادوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!رادوین لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته توباید به حرف زدن من بادوست دخترام گوش بدی.وازخنده پهن زمین شد.وا!!!!!روانی.چرا الکی می خنده؟من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!ولی پُربیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟ولی بازم با این حال،تغییر موضع ندادم.رادوین بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روبه من گفت:خیلی باحال بود.اشی...اری...اری،ننه بروسلی...ویهو دوباره از خنده پهن زمین شد.امیرم به سختی داشت خودش و کنترل می کرد تا نخنده!!آب دهنم و قورت دادم و روبه رادوین گفتم:یعنی همش و شنیدی؟!رادوین سرش. به علامت تایید تکون داد.- همه اش و؟- همه ی همش و!وازخنده ترکید.ای خاک توسرمن کنن!!!مگه میشه آدم انقدرکور باشه که دوتاگودزیلارو نبینه؟!رادوین لابه لای خنده هاش گفت:به خداخیلی باحال بود.اری...اشی...اسم مخفف میذاری؟!اری ننه بروسلی؟!اخمی کردم تاشاید رادوین به خنده اش پایان بده اما...نخیر!!!مثل اینکه این آقاخیال بستن نیشش و نداره!ازجام بلندشدم وکیفم روی دوشم انداختم.روبه رادوین گفتم:کارت اصلادرست نبودکه به حرفای من گوش دادی!رادوین خنده اش و قطع کردوبه من زل زد.پوزخندی زدوگفت:ببین کی داره کار درست وغلط و به من یاد میده!جوابی نداشتم که بهش بدم...به علاوه این دفعه دیگه واقعاحوصله کل کل نداشتم!!!ولی سعی کردم که مثل همیشه موضعم و حفظ کنم.واسه همینم به یه اخم غلیظ بسنده کردم وازکنار رادوین گذشتم.ازپشت سرم صدای رادوین وشندیم که می گفت:خدایی خیلی توپ حال اون دختره لوس و گرفتی.باخنده ادامه داد:- حتی حرف زدنت بااری و اون دخترلوسه روهم شنیدم.ودوباره ازخنده ترکید.بی شعوور!!!!یعنی تمام حرفای من وشنیده؟!آخه این کجابودکه من ندیدمش؟!ای خاک توسرمن کنن!!!!بدبخت شدم رفت!اگه اتفاقا واحمق بازیای امروز من و واسه کسی تعریف کنن،شرفم رفته!!!چه روز گندیه امروز!سعی کردم دیگه به اتفاقای بدی که امروز افتاده،فکر نکنم.واسه همینم ذهنم و خالی کردم وتمام فکرم و متمرکز راه رفتنم کردم تا یه وخ نیفتم زمین!!باید باتاکسی می رفتم خونه.علی رغم میل باطنیم،به سمت درخروجی دانشگاه به راه افتادم.دیگه ازدانشگاه خارج شده بودم که گوشیم زنگ خورد.بعداز کلی جون کندن وکشتی گرفتم باکیفم،تونستم گوشیم و پیدا کنم.نگاهی به صفحه گوشی انداختم.بادیدن اسم ارغوان ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه سبزوصدای ارغوان توی گوشم پیچید:- کجایی؟!- برای تو فرقیم می کنه؟!- لوس نشو دیگه.کجایی؟- دم در دانشگاه.- خب پس همونجا که هستی باش.دارم میام دنبالت باهم بریم.- لازم نکرده.خودم دارم می رم.ارغوان جدی وقاطع گفت:همون جاباش،دارم میام.حرف زیادیم نزن.بای.وبعد صدای بوق بوق بلند شد.ازدست ارغوان خیلی حرصم گرفته بود...توفیلمادیده بودم که وقتی آدمای باکلاس حرصشون می گیره،پاشون و می کوبن به اولین چیزی که دستشون میاد.واسه همین منم برای خالی کردن حرصم،با پام یه لگد محکم زدم به ماشینی که کنارم بود.به محض برخورد پام باماشین،آخی ازنهادم بلند شد!درد پام یه طرف،صدای گوش خراش دزدگیر ماشین یه طرف!!!یه صدای داشت که نگو ونپرس...انگاربه بانک مرکزی دستبرد زده بودم!!!صدای دزدگیره بدجور رومخم بود.پامم حسابی درد گرفته بود.یکی نیست بهم بگه که وقتی جنبه نداری چرا الکی ادای این آدمای شیک وباکلاس و درمیاری؟!
توحال وهوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین ازپشت سرم من وبه خودم آورد.باقیافه ای که ازدرد پام،مچاله شده بود،به عقب برگشتم وباراننده چشم توچشم شدم.واین راننده ی خل وچل کسی نبود جز اری که داشت بانیش باز به من نگاه می کرد!!اخمی کردم و به سمت در شاگرد ماشین رفتم.عصبی درو بازکردم و خودم و پرت کردم توماشین.درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:- توخجالت نمی کشی؟!مرده شورت و ببرن.اگه بدونی من امروز ازدست تو چی کشیدم!کله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،بعدشم که خانوم نُطق کردن،برای من نت بگیر سر کلاس!گذشته ارهمه اینا اگه بدونی چه روزی بود امروز!!!بابک اومد یه جور زر زر کرد،رادوین اومد یه جور دیگه زر زر کرد...(یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم وگفتم:)راستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!اون وخ من اینجابوقم؟نباید یه ندابه من بیچاره بدی؟!ای خاک توسرت کنن.(ویه دفعه قیافه شیدا اومد جلوی چشمم وبدون اینکه به ارغوان اجازه صحبت بدم،دوباره خودم شروع کردم به حرف زدن:)اون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیدا اونجوری کردی؟!یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!!پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سروصورتم بزنم.بعدش رفتم رویکی ازصندلیا نشستم وزنگ زدم به اشکان.بعدشم که توزنگ زدی.نگو اون رادوین بی شعور با امیر دقیقاپشت من نشسته بودن وهمه چی و شنیدن!تقصیر توئه دیگه...وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا گودزیلابه اون گندگی رو نبینم.انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!!در طول صحبتم ارغوان مدام لبش و می گزید وبا ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد.وا!!!اینم ازدست رفته ها!روبه ارغوان گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟!منگول شدی؟!باشه بابا فهمیدم ابرو داری!چرا الکی لبت و گاز می گیری؟!باشه بابا دیدم لب داری.خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟!مگه این پشت چی هست که...سرم و به عقب چرخونده بودم وبادیدن چشمای عسلی رادوین،حرفم نصفه نمیه مونده بود!امیر بایه لبخند به من نگاه می کردو صورت رادوینم قرمز شده بود!!!فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تانخنده.امیر روبه من گفت:دست شما درد نکنه دیگه رهاخانوم،ماشدیم گودزیلا؟!بااین حرف امیر،رادوین ازخنده ترکید!منی که اصلا خجالت مجالت حالیم نیست شرخ شده بودم!!!خیلی افتضاح بود!هرچی ازدهنم دراومد بار امیر ورادوین و... کرده بودم و ازدستِ قضا اونام همه اش و شنیده بودن!همش تقصیر ارغوانه که بهم نگفت اینا اینجان!!اون بیچاره که می خواست بهت بگه.ندیدی چجوری ابروش و برات کج وکوله می کرد؟!توخودت خری که منظورش و نفهمیدی.اصلامن خرچجوری این دوتاروندیدم؟!این دوتاگودزیلاکه پشت ماشین نشسته بودن!!!دیگه واقعابه کوربودن خودم اطمینان حاصل کردم!!باصدای آرومی که خودمم به زور می شنیدم روبه امیر گفتم:ببخشید آقای خالقی منظوری نداشتم!رادوین به جای امیر جواب داد:- خوبه منظوری نداشتی که اینجوری حرف زدی!اگه منظور داشتی دیگه چی می گفتی؟!باحاضرجوابی رادوین انگارکه منم دوباره روحیه کل کل کردنم و به دست آوردم.پوزخندی زدم وگفتم:اتفاقا برعکسِ آقای خالقی همه حرفایی که به تو زدم، درست و بامنظور بوده!این دفعه امیر ازخنده ترکید.رادوین اخم غلیظی کردو باآرنجش به پهلوی امیر زد.امیرم به زور نیشش و بست وسعی کرد که دیگه نخنده.رادوین باهمون اخم غلیظش به من خیره شده بود.مطمئن بودم که داره تو ذهنش من و دار می زنه و بعدم سنگ قبرم ومی شوره وحلوام و خیرات می کنه.برای ایکنه دیگه جو رو ازاینی که هست ضایع ترنکنم،سرم و چرخوندم و به روبروم خیره شدم.سکوت فضای ماشین و پرکرده بود.ارغوانم وقتی شرایط و اونجوری دید،استارت و زد وبه راه افتاد.ده دقیقه از راه افتادنمون گذشته بود ولی هنوزم سکوت حکم فرمابود.سکوت خیلی بدی بود.واقعا افتضاح بود!!!ارغوان حواسش شیش دونگ به راندگیش بودو از امیرو رادوینم صدایی درنمی یومد.عجیب بود که رادوین بتونه خفه خون بگیره!بالاخره امیر سکوت و شکست وخطاب به ارغوان گفت:خیلی زحمت دادیم خانوم همتی.ارغوان لبخندی زدوگفت:نه بابا.این چه حرفیه؟- اگه ماشین رادوین خراب نمی شد مزاحمتون نمی شدیم.- آقاامیر مزاحم چیه؟!شمامراحمید.ایش!!!!پس ماشین آقارادوین خراب شده!!!به درک که خراب شده تاباشه از این خرابیا!اصلا من نمی دونم خرابی ماشین اینا چه ربطی داره به اری؟نمی دونم چرا ارغوان امروز شده ننه بروسلی!اون از کمک کردنش به شیدا،اینم ازکمک کردنش به اینا!دیگه هیچ حرفی زده نشد تاوقتی که رسیدیم به یه کوچه که امیرروبه ارغوان گفت:همین جاس...ممنون میشم نگه دارید.ارغوانم نگه داشت.امیر لبخندی زدوروبه ارغوان گفت :خیلی زحمت دادیم.ببخشید.ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم آريالاامیر...کاری نکردم که!!امیرم لبخندی زدوگفت:شمالطف دارین.به هرحال ممنون.فعلا خداحافظ.روکرد به من و گفت:خداحافظ رهاخانوم.من و ارغوانم بایه لبخند جواب خداحافظیش و دادیم.و امیر ازماشین پیاده شد.رادوینم روبه راغوان گفت:لطف کردین ارغوان خانوم.خداحافظ.ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم.خداحافظ.عوضی بی شعور حتی یه خداحافظی خشک وخالیم ازمن نکرد!!!نکردکه نکرد...مگه من به خداحافظی اون محتاجم؟!!رادوین ازماشین پیاده شد و وقتی می خواست درو ببنده،کله اش و کردتوی ماشین وروبه من گفت:دارم برات رها خانوم!حالامن عوضی بی شعوور زشت بی ریخت خودشیفته دختربازم دیگه!نه؟!پوزخندی زدم وگفتم:چه خوب همه صفاتت و حفظ کردی خودشیفته!رادوین پوزخندی زدو در ماشین و بست.دلم می خواست،برم و بزنم لهش کنم اما حوصله دردسر نداشتم.امروز به اندازه کافی گند بود،نمی خوام گندترش کنم!!!ارغوان برای امیر ورادوین بوقی زدوبه راه افتاد.منم باهمون اخمی که ازاول داشتم،روم و از اری برگردوندم و به خیابونا وآدما خیره شدم.چند دقیقه ای توسکوت گذشت تا بالاخره ارغوان به حرف اومد:- حالِ رهاخانوم اخموی پاچه گیر ما چطوره؟اخمم وغلیظ ترکردم و گفتم:بده...خیلیم بده.- چرا اون وخ؟!پوزخندی زدم وگفتم:بااون همه اتفاقی که برام افتاده،انتظار داری خوب باشم؟!ارغوان لبخندی زدوگفت:الهی من بمیرم واسه توکه اون همه اتفاق بد برات افتاده!- لازم نکرده توبرای من بمیری.همه این آتیشا ازگور توبلندمیشه!!!ارغوان خندیدوگفت:من چی کاره ام؟!؟به سمت ارغوان برشگتم و بهش زل زدم.باعصبانیت گفتم:توچیکاره ای؟!تقصیر توبود که من اعصابم خورد شدو رفتم دستشویی وروی صندلی ای نشستم که رادوین وامیر پشتش بودن.تقصیرتوبودکه اونا همه حرفای من و شنیدن.تقصیر توبودکه امیرو رادوین سوار ماشینت کردی و به من بدبخت نگفتی.منم دهنم و باز کردم و هرچی دلم خواست بارشون کردم.اینا همش تقصیر توئه.همش!!ارغوان لبخندی زدومهربون گفت:باشه اینا همش تقصیر منه!قبول.حالا حوصله داری باهم بریم 2 تابستنی توپ بزنیم بر بدن؟!اخمم و غلیظ ترکردم ودرحالیکه روم و از ارغوان برمی گردوندم،گفتم:نه!!ارغوان اخمی کردوگفت:چه کینه ای هستی تودختر!حالاانگار چی شده.لوس!من لوس نبودم،نیستم ونخواهم بود ولی خدایی اون روز اعصابم خیلی خورد بود...حالم اصلاخوب نبودو مهم تراز همه اتفاقای خیلی بدی افتاده بود!تاوقتی که به دم درخونه مارسیدیم،من به بیرون خیره شده بودم وارغوانم به روبروش.وقتی رسیدیم،ارغوان روبه من گفت:رسیدیم رهاخانوم اخمو.روبه ارغوان گفتم:دستت درد نکنه.خداحافظ.درماشین و بازکردم وپیاده شدم.می خواستم از ماشین فاصله بگیرم که صدای ارغوان من و دوباره به سمت ماشین برگردوند:- رها خانوم جزوه های من و یادت رفت بهم بدی.لبخندی زدم و جزوه های ارغوان و ازتوی کیفم بیرون آوردم.به ماشین نزدیک شدم وجزوه هارو از پنجره به دست ارغوان دادم.سرم و ازپنجره کردم توی ماشین و لبخند شیطونی زدم وگفتم:دیدی اری خانوم؟!دیدی که این آقاامیر دوست داره؟!دیدی من هی بهت می گفتم،توهی می گفتی نه!ارغوان اخمی کردوگفت:کی گفته که امیر من و دوست داره؟!- من!!- بروبابا.اون هیچ احساسی به من نداره.شیطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئنی؟ارغوان خندیدوگفت:مگه تونبودی که تادودیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شدکه یهو انقدر شنگول شدی!؟باشیطنت گفتم:توجواب من و ندادی،ازکجا می دونی که امیر دوست نداره؟ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خیره شد.اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.باصدای آرومی گفت:توازکجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟- ازاونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه،ازاونجایی که همش بهت سلام می کنه،ازاونجایی که ازت جزوه گرفته،ازاونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی،نگرانت شده بود،ازاون جایی که وقتی می گفت ارغوان خانوم چشماش برق می زد.ارغوان به من خیره شدوگفت:راست می گی رها؟!نگرانم شده بود؟!!لبخندی زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خیلیم نگرانت شده بود.اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاین رو به اون رو شد.ارغوان ناباورانه خندیدوگفت:داری دستم می ندازی؟!- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟این بار ارغوان چیزی نگفت ودوباره به روبروش خیره شد.برعکس دفعه قبل،این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.لبخندی زدم وگفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اونی!!!خرخودتی اری جون...من می دونم که دوسش داری!!ارغوان نگاهش و به چشمای من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هیچ احساسی...وسط حرفش پریدم:- توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که این عشق دوطرفه اس.و درحالیکه ازماشین فاصله می گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پیشه!!وبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم وروی تخت ولو شدم.گوشیم وگرفتم دستم وبه ساراخانوم بی معرفت اس دادم...کلی ازش گِله کردم که چرانمیادمن ببینمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتریانه؟!!گفت که حالش خوبه ونیازی به دکتررفتن نیست...بازم کلی اصرارکردم ولی گفت نمیره دکتر!!نمی دونم این دیوونه چرابه فکرسلامتی خودش نیست؟!!مثل اینکه بایدیه روزپاشم ببرمش دکتر!!!خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آرش توی گوشم پیچید:- سلام.باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.- خواب بودی؟- آره.- ببخشید بیدارت کردم.- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!آرش مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:- راستش رها...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...وسط حرفش پریدم:- مهسا کیه؟آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.- آهان.خب می گفتی.- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...- سیامک کیه؟آرش اینبار عصبانی دادزد:رهـــا!!!!!بالحن مسخره ای گفتم:جونه رها؟عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.- چی می گفتم؟!- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...آرش وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم اس میده وتواسش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این اس ام اس رو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا رهاباید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت 2 رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که اس داد.- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!- خونه سیامک.- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!- بمیر رها.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد.به آرش گفتم:آرش من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.- باشه پس منتظرم.- باشه.وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم.صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.ای وای خاک به سرم!!!چه شده؟!!داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده... ارغوان؟ارغوان باگریه گفت:باید ببینمت رها.- باشه.کجا؟- ده دیقه دیگه میام دم درتون.- باشه.منتظرم.وارغوان حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.خیلی نگران اری بودم.تاحالا سابقه نداشت که ارغوان اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخخفه شو رها.الان اری می رسه.با به یادآوردن ارغوان،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.ارغوان هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.درعرض 5 ثانیه موش آب کشیده شدم.صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:- رها...ذلیل نشی الهی دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.رها!!!!!!!!ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران ارغوان بودم.دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.چند دقیقه ای که منتظر موندم،ارغوان رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.آروم گفتم:چی شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟ارغوان لابه لای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:امیر...نامه...امروز...هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.گفتم:امیرچی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!ارغوان بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چی میگه...منتظر به چشمای ارغوان خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بالاخره گفت.- کی چی وگفت؟- امیر...بهم گفت که دوستم داره.این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.باشوروشوق وصف نشدنی ارغوان و محکم بغل کردم.جیغ زدم:- گفت...بالاخره گفت.ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!امیر...یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:- می فهمی چی میگی؟بالاخره داری ازترشیدگی درمیای!!صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردم:)امیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.دوباره باصدای خودم گفتم:- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای امیر می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.ارغوان لبخندی زدوهیچی نگفت.یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:- چه غلطی می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...یه دفعه انگار تازه ارغوان و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!بعداز کلی خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ می زنه.منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون اری بیرون می کشیدم.باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه ارغوان با بابا واشکان سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست ارغوان و کشیدم و روبه مامان گفتم:- اری نمی شینه.مامیریم تواتاق.ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و می کشیدم،رفتم تواتاقم.
ارغوان و روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.ارغوان به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای اری آوردم و یه دستم برای خودم.بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،ارغوان شروع کرد به تعریف کردن:- همین چند دیقه پیش داشتم لابه لای جزوه هام دنبال یه برگه می گشتم که یه نامه پیدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازی کردی و توش چرت وپرت نوشتی.ولی وقتی نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته می کردم...پریدم وسط حرفش:- خاک توسر شوهرندیده ات کنن!مگه نامه عشقولانه ذوق کردن داره؟ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟!بانیش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقیش و بگو.ارغوان خندیدوادامه داد:- هیچی دیگه.امیر تونامه نوشته بود که خیلی وقته که می خواسته بهم بگه اما روش نمی شده وفکر می کرده که اگه بگه،من ناراحت می شم واینکه می ترسیده که نکنه جوابم منفی باشه...بالاخره امروز دلش و به دریا می زنه ونامه رو میذاره لای جزوه هام...دوباره وسط حرفش پریدم و باجیغ گفتم:راستی تو کی جزوه هات و داده بودی به اون؟- یه هفته پیش.- پس چرا به من نگفتی؟- فکر نمی کردم مهم باشه.نیشم و بازکردم و دندونام و به نمایش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چیزای مهم از همین جزوه مزوه هاشروع میشن.خلاصه ارغوان یه ذره دیگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امیر بگه.به اینجاکه رسید گفتم:که بعدش چی بشه؟- هیچی دیگه.بعدش قراره باهم رفیق بشیم.- امیر به همین صراحت گفت که باهم رفیق بشید؟!!- نه.ولی من ازلا به لای حرفاش فهمیدم که می گفت آشنابشیم و این چیزا.- بابا توام خودت متنخصصیا تواین موارد!!!- اختیار دارین دست پرورده ایم.خندیدم وگفتم:- حالاکی می خوای بهش جواب بدی؟!- نمی دونم. اگه به من باشه که دلم می خواد همین فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضایع اس.باید یه ذره عشوه خرکی بیام!!- پس چی که باید عشوه خرکی بیای؟!!عشوه شتری هم کمه.دختربه این ماهی و می خوایم بدیم بهش!اگه همین جوری یهویی بری بهش بگی باشه،هوابَرِش می داره فکر می کنه چه خبره!!ارغوان خندیدوچیزی نگفت.بعداز یه ذره چرت وپرت گفتن،من قضیه های امروزو تعریف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط می خندید.وقتی به قضیه خواستگاری بابک رسیدم، کلی جیغ وداد کرد که:"خاک توسرت!تو یه دونه بیشتر خواستگار نداری اون وخ اونم پروندی.دیوونه ای به خدا!!"بامسخره بازی گفتم:عزیزم خودت می دونی که خواستگارای من قابل شمارش نیستن!خوشم نمیومد ازش گفتم نه!!!- ازبس که خری...دیگه ببین اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفیقاش کتک کاری کرده.- عزیزم من خیلی ازاین خاطرخواه هادارم رو نمی کنم که ریا نشه.بابک که چیزی نیست دربرابر اونای دیگه.ارغوان خندیدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو می دیدم.- اگه نمی رفتی پتروس فداکار نمی شدی،دعوا به اون مهیجی رو ازدست نمی دادی.ارغوان بامسخره بازی گفت:پتروس فداکار شدن من و بیخیال.ازدعوا بگو.آقامون که چیزیش نشد؟!خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا امیرم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط سعیدو گرفته بود تا نره سمت بابک.ارغوان باذوق گفت:- وای!!!!!!چه جِنتِل من!!!خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.بادیدن اسم آرش روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.دکمه سبزو فشار دادم.بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.ارغوان که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟- چجورم!!!- آرش؟!- - اوهوم.ارغوان جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه ویه جای کارو بگیره تا سوتی ندم.خلاصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 3 چرت وپرت گفیتیم و خندیدیم.بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!
**********یه 4 روزی از اون شب می گذشت وهنوز ارغوان به امیر جواب نداده بود.البته به زور اصرارای مکرر من!!!اگه دست ارغوان بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پیش امیر.حتی تواین 4 روز،چند بار ارغوان تامرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به امیر نگفت.این امیر دیوونه هم مارو روانی کرده!هرجاکه میریم هست.اصلا انگار علم غیب داره.جدیدا هم خیلی هیز شده!کلا نگاهش روی ارغوانه ویه سانت این ور یا اون ور نمیره.باچشماش داره ارغوان و قورت میده.همین چند روز پیش سر کلاس حسینی انقدر ضایع ارغوان و نگاه می کرد که حسینی بهش گفت: آقای خالقی شمااگه دست از هیز بازیاتون بردارید وبه درس گوش بدید، ممنون میشم.این و که گفت کلاس ترکید.ارغوان بیچاره ازخجالت سرخ شده بود وامیر هم چیزی نگفت.البته ارغوان که بدش نمیاد!!!درسته که مثل امیر ضایع نگاه نمی کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نمیده ولی دلش برای امیر پر می کشه.
پنجمین روز بود که من به زور جلوی ارغوان و گرفته بودم که نره پیش امیر.اون روز بعداز تموم شدن کلاس به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین ارغوان شدیم.ارغوان راه افتاد واز دانشگاه خارج شدیم.دیگه ازدانشگاه دور شده بودیم وافتاده بودیم توخیابون اصلی.ارغوان می خواست یه میدون و دور بزنه که یهو تق!!!!!!!من داشتم می رفتم تو شیشه جلوی ماشین وارغوانم بدتراز من!نگو وقتی ارغوان داشته دور می زده،یه ماشین دیگه هم می خواسته دور بزنه ویهو زده ماشین اری رو داغون کرده.ارغوان باعصبانیت از ماشین پیاده شدو رفت جلوی ماشینش ایستاد.منم پیاده شدم و رفتم کنارش.چراغ سمت چپش داغون شده بود.گل گیرای ماشین هم دار فانی رو وداع گفته بودن.ارغوان عصبی و باقیافه درهم به ماشینی زل زد که پرایدش و به اون روز سیاه نشونده بود.خودمونیما ولی ماشینه خیلی توپ بود!!!!!من که چیزی از ماشین سر در نمیارم ولی به گمونم یارو ازاون بچه خر مایه ها بود.یهو در اون ماشین خوشگله باز شدو یه پسر جوون بایه تیپ فوق العاده شیک اومد بیرون.قیافه اش اصلا خوب نبود ولی تیپش محشر بود.همه لباساش مارک دار بودن.گذشته ازتیپش هیکلش توحلق بود خفن!!!بازو داشت به کلافتی گردن خر!!!خخخخخخخخخیه شلوار جین مشکی پوشیده بود بایه تی شرت جذب سفید.عضله های شکمش که 6 تیکه بود کاملا مشخص بودن ومن یه لحظه ازش ترسیدم!!!بااون هیکلی که اون داشت اگه تیپش خوب نبود وماشین به اون توپی زیر پاش نبود،با عرازل اوباش اشتباهش می گرفتم.وقتی ازماشینش پیاده شد،طی یه حرکت کاملا انتحاری عینک دودی اش واز روی چشماش برداشت وزل زدبه من و ارغوان وبعدهم نیم نگاهی به ماشین اری کرد.وبعد یه لبخند ملیح زدو باقدمای آروم وآهسته به سمت ما اومد.اونجوری که اون راه می رفت،یه لحظه حس شوی لباس به من دست داد!!!!!عین این مانکنا راه می رفت وقر می داد!ایش!!!!!اوق!حالم بهم خورد.بالاخره آقای فس الدوله بعداز 5 دیقه به مارسیدن!فاصلمون خیلی کم بود ولی بااون سرعتی که اون داشت،بیشتراز این ازش انتظار نمی رفت!!!ارغوان که معلوم بود دلش می خواد بزنه یارو رو لت وپار کنه،اخمی کردوعصبی گفت:کوری؟ماشین به این گندگی رو ندیدی که زدی بهش؟رانندگی بلدنیستی!؟چرا ازاون ورمیدون ودورزدی؟!!!از ارغوان بعید بود که بایه پسر غریبه اینجوری حرف بزنه!!!ولی خب بهش حق می دادم. ماشینش اوراق شده بود.پسره لبخندش و پررنگ ترکردو باصدای توحلقش گفت:خانوم شماچقدر بداخلاقین!!!ایش!!! مرتیکه داشت باچشماش اری رو قورت می داد.ارغوان اشاره ای به ماشینش کردوعصبی تراز قبل گفت:زدی ماشینم و داغون کردی،بعد انتظار داری خوش اخلاقم باشم؟پسره به ارغوان نزدیک ترشدوزل زدتوچشماش ویه جورخاصی گفت:بداخلاقیاتم قشنگه.اونقدر به ارغوان نزدیک شده بودکه کاملا توحلقش بود.مدام چشماش روی لب ارغوان رژه می رفت!!!مرتیکه ی هیز.ارغوان خودش و عقب کشید واخم غلیظی کرد امااون عوضی بیشتر بهش نزدیک شد.نزدیک پسره شدم و عصبی گفتم:چشات و درویش کن عوضی!پسره که انگار تازه چشمش به من خورده بود،زل زد بهم و باهمون لبخند حال بهم زنش گفت:جیگرت و خام خام!می خواستم بزنم دهن مهنش و بیارم پایین!پسره آشغال.یه نگاه به دور وبرم کردم تا اگه کسی نیست،بهش مشت ولگد پرت کنم.همه جا خلوتِ خلوت بود.آخه ما امروز زود تر تعطیل شده بودیم وساعت تازه 3 بود.بهتر!!!!اگه اینجا شلوغ بودکه ملت دورما جمع می شدن و نمی تونستم لهش کنم.خواستم یه لگد پرت کنم که حرف ارغوان من و ازکارم منصرف کرد:- الان زنگ می زنم پلیس بیاد،تکلیف مارو روشن کنه.یه جیگر خام خامی بهت نشون بدم!!!آره اینجوری بهتر بود!اگه پلیس میومد،نفله شدنش قطعی بود.دیگه هم نیاز نبودکه من برای مشت ولگد پرت کردن،انرژی صرف کنم.پسره لبخند چندش آورش و تکرار کردو به ارغوان نزدیک شد وگفت:چرا به پلیس زنگ بزنی؟ماخودمون می تونیم مشکلمون و حل کنیم.مگه نه؟!!اوضاع واقعا کیشمیشی بود.پسره خیلی به ارغوان نزدیک شده بود و من داشتم ازترس سکته می کردم...مدام تودلم دعا دعا می کردم که یکی پیدا بشه ومارو از دست غول بیابونی نجات بده.یه دفعه یه مشت مردونه از غیب رسید و یه بادمجون کاشت پای چشم پسره!وصدای طرف اومد:- چه غلطی میکنی مرتیکه؟!نگاهی به طرف کردم وبادیدن امیر،یه لبخند اومد روی لبم.یه دفعه دست ارغوان دور بازوم حلقه شد..بهش نگاه کردم.ازخوشحالی داشت میمرد.ذوق کرده بود وچسبیده بود به من.پسره دستش و گذاشته بود روی جای مشت امیر.باصدای چندشش گفت:به تو چه مربوط؟!!دیگه به امیر مهلت جواب دادن نداد و یه دفعه به طرفش حمله کرد.وای خدا!!!!! این غول بی شاخ ودم اگه امیرو بزنه ارغوان عروس نشده،بیوه میشه!!!داشتم ازترس سکته می کردم.ارغوانم رنگش مثل گچ سفید شده بودو زل زده بود به امیر.پسره دستش و برد بالا تا امیرو بزنه که یهو امیر بهش زیر پایی زدو شپلق!!!طرف افتاد زمین.خخخخخ خاک توسرت!!!پس اون همه هیکل وعضله باده؟!پهلوون پنبه!!!این آقا امیرم راه افتاده ها!!!نه...مثل اینکه بلده دعوا کنه.پسره ازجاش بلندشدو دوباره به سمت امیر خیز برداشت ومحکم زد توشکمش.معلوم بود که امیر خیلی دردش گرفته ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. با سر رفت تو صورت پسره.اصلا یه اوضاعی بود!گوشه لب پسره پاره شده بودو خون میومد.یه دفعه همچین وحشی شدو به امیر حمله کرد که امیر بیچاره دیگه نتونست طاقت بیاره ونقش زمین شد.امیر که افتاد ارغوان جیغ زد.پسره به امیر نزدیک وشدو خواست دوباره بزنتش که رادوین مثل سوپر منا وارد شد.ایش!!!!این گودزیلا کجابودکه یهوپیداش شد؟!!رادوین به اون غول بیابونی نزدیک شدو چنان لگدی نثارش کرد که صدای ناله اش تا 7 تا کوچه اون ور تر رفت.پسره دوباره سرپاش وایساد اما این بار امیر که ازجاش بلند شده بود،به سمتش حمله ور شدوتا می خورد زدش.انقدر زدش که بیچاره نقش زمین شد.بعدهم روی صورتش خم شدوتهدید آمیز گفت:محض اطلاع شما من نامزدشم!!!
این و که گفت،ارغوان ازخوشحالی پس افتاد!!!یکی باید میومد این و جمع می کرد.امیر درحالیکه به سمت ما میومد،روبه پسره دادزد:- میری یا یکی دیگه بزنم؟پهلوون پنبه دوتا پا داشت،8 تادیگه هم قرض کردو رفت توی ماشینش وبه ثانیه نکشیده در رفت.رادوین نگاهی به ماشین پهلوون پنبه که دورمیشد، کردوباخنده گفت:دیگه غلط بکنه مزاحم نامزدرفیق مابشه...امیر لبخندی زدوروبه رادوین گفت:توکه گفتی نمیای؟!رادوین نگاهی به امیر کردوگفت:ماکه یه داش امیر بیشتر نداریم! از مادر نزاییده کسی که به امیر ما چپ نگاه کنه.ارغوان لبخندی زدو روبه رادوین وامیر گفت:ببخشید توزحمت افتادید.رادوین لبخندی زدوگفت:نه بابا.این حرفاچیه؟وظیفه بود.اما امیر هیچی نگفت.نگاهش و به ارغوان دوخت ویه لبخند قشنگ زد.داشت باچشماش اری رو قورت می داد.ارغوان بدتر!!!یه جوری به امیر زل زده بود که گفتم الان میرن توکارهم.برای عوض کردن جو وگند زدن تو حس عاشقانه اون دوتا،بامسخره بازی گفتم:نوچ نوچ نوچ نوچ!قباحت داره والا!(اشاره ای به خودم و رادوین کردم وگفتم:)نمی بینید این جا جوون مجرد هست؟!همین شماهایید که مارو به راه خلاف می کشونید دیگه.یه دفعه همشون زدن زیر خنده.حتی رادوینم می خندید.منم سعی کردم حداقل همین یه بارو به خاطر ارغوان از دشمنیم بارادوین دست بردارم.امیر روبه ارغوان کردوگفت:خوندیش؟!ارغوان لبخندی زدوگفت:همش و.امیر که ازخوشحالی نزدیک بود پس بیفته به رادوین تکیه داد تا یه وقت نیفته زمین و سه نشه!!!امیر همون طور که به رادوین تکیه داده بود،به ارغوان زل زده بودو بانیش باز نگاهش می کرد.یه لبخند قشنگ روی لب جفتشون بود!!!اوخی!!!اری هم شوور دار شد رفت!!!من و رادوین شروع کردیم به دست زدن.روبه امیر گفتم:آقا امیر همین جوری کشکی کشکیم نمیشه ها!!!باید بهمون شیرینی بدی.امیر لبخندی زدوبایه لحن خاصی گفت:چَـــــشم!!!شیرینی هم می دم.رادوین به ماشین ارغوان اشاره ای کردوگفت:قبل از اینکه بخواین شیرینی بدین،باید یه فکری به حال این بکنین.ارغوان که انگار تازه یاد ماشینش افتاده بود،بااین حرف رادوین قیافش مچاله شد.نگاهش و از امیر برداشت ومغموم وناراحت زل زد به چراغ شکسته ی بنزش!!!زیر لبی گفت:ببین ماشین نازنینم و به چه روزی انداخت!خندیدم وگفت:اوه توام!!!همچین میگی ماشین نازنینم که آدم فکر می کنه لامبورگینیه.یه پرایده دیگه.این و که گفتم ارغوان به سمتم خیز برداشت وگفت:چی گفتی؟!خیلی روی ماشینش حساس بود!!!لبخندی زدم وگفتم:هیچی به جونه خودم...فقط گفتم بهتره یه فکری واسه این رخشت بکنی!دستم و روی کاپوت ماشین گذاشتم وبامسخره بازی گفتم:غصه نخور سلطان.درستت می کنیم!!یهو رادوین وامیر ازخنده ترکیدن.رادوین لابه لای خنده هاش روبه ارغوان گفت:نمی خواد نگران ماشینت باشی.خودم درستش می کنم.اوهو!!مگه گودزیلاتعمیرکارم هست؟!یعنی می تونه ماشین اری رو درست کنه؟!رادی خره همه فن حریف تشریف داره؟!!گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوبه یکی زنگ شد.وقتی قطع کرد،گفت:به یکی ازدوستام زنگ زدم،مکانیکی داره.گفت تایه ربع دیگه اینجاست.ماشین و می بره تا 2 روز دیگه هم صحیح وسالم تحویلت میده.اوه!!!همچین گفت درستش می کنم فکرکردم خودش می خواد درستش کنه...نگومی خوسات زنگ بزنه تعمیرکاربیاد!!ارغوان لبخندی زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت...رادوین لبخندی زدوپرید وسط حرفش:- ای بابا!!خانوم امیر تعارف وخجالت و بذار کنار.امیر مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من. (وبه من اشاره ای کردوگفت:)ازاین یادبگیر...ببین چه چایی نخورده پسرخاله اس!ارغوان درجواب رادوین به یه لبخند اکتفا کرد.چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!!من داشتم ازدرون می سوختم.بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!اخمی کردم وروبه رادوین گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چایی نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر ارغوان تحملت کردم وگرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن!!امیر برای اینکه جو رو عوض کنه،بایه لبخند روی لبش گفت:ای باباشمام!!یه امروز و بیخیال جنگ ودعوا بشین تورو خدا.بریم که شیرینی بخوریم.خیلی اعصابم ازدست رادوین خورد بود.روبه امیر گفتم:زحمت کشیدی مرسی.باشه یه روز دیگه.من باید برم.رادوین باهمون پوزخند مسخره اش گفت:یه وخ تنهانریا!!!!زنگ بزن به اشکان جون برت گردونه خونه.خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه.دهن بازکردم که جوابش و بدم اما ارغوان مانع شدوروبه من گفت:بسه دیگه.توهیچ جا نمیری رها.دیگه کم کم باید به هم عادت کنین،قراره هی همدیگرو ببینیم.من و رادوین باهم گفتیم:نه توروخدا.انقدر هماهنگ این حرف و زدیم که امیر وارغوان خنده اشون گرفته بود.منم دیگه به خاطر اینکه روزخوش ارغوان و خراب نکنم،چیزی نگفتم.رفیق رادوین اومدو ماشین اری رو باخودش برد.بعداز رفتن اون یارو،رادوین روبه جمع گفت:پیش به سوی ماشین من.وبادستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود.امیر نگاهی به ارغوان کرد وگفت:بفرمایید.ارغوان لبخندی زدوبه زور دست منم کشیدوباخودش به سمت ماشین برد.درحالیکه اعصابم خورد بود،زیرلبی گفتم:پسره چلغوزبی شعور...ارغوان نگران نگاهم کرد...می ترسیدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم.برای اینکه خیالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندی زدم وگفتم:درسته خیلی چندشه ولی چه کنیم یه ارغوان خانوم که بیشترنداریم!!به خاطرگل روی رفیق شفیقم تحملش می کنم...ارغوان لبخندزد.به ماشین که رسیدیم،امیر زن ذلیل در عقب ماشین و برای ارغوان باز کرد.ارغوان بهش لبخند زدو سوار ماشین شد.منم خواستم سوار بشم که صدای رادوین مانع شد:- توبیا جلو بشین.بذار این دوتاکفتر عاشق کنارهم باشن.اگه به خاطر ارغوان نبود،هیچ وقت قبول نمی کردم که توماشین گودزیلا بشینم.اونم صندلی جلو وکنار خودش!!!اما حاضربودم برای خوشحالی ارغوان هرکاری که ازدستم برمیاد بکنم.به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم.امیرم،پیش ارغوان،صندلی پشت نشست ورادوین سوار شد وراه افتاد.نگاهی به توی ماشینش انداختم.اینجا از بیرونشم خوشگل تره.همه چی داره.تلویزیون،تلویزیون،تل
من واری وامیر پیاده شدیم ورادوینم بعداز پارک کردن ماشین بهمون ملحق شد.باهم وارد کافی شاپ شدیم.غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا برای سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!!مرده شور گودزیلارو ببرن.این جام جائه مارو آورده؟!!یه پسرفشن بایه تیپ معمولی به سمت ما اومد وبارادوین وامیر دست داد.به من و ارغوان هم سلام کرد.لبخندی زدو روبه رادوین گفت:به!!!چه عجب!!آقارادوین...راه گم کردی؟!رادوین لبخندی زدوگفت:کسری خودت می دونی که چقدر سرم شلوغه.کارای شرکت،پایان نامه دانشگاه...اون پسره که تازه فهمیدم اسمش کسری ست،وسط حرفش پرید وباخنده گفت:دوست دخترات.رادوین خندیدوگفت:آره اونارو داشت یادم می رفت.کسری- میگم رادوین توکه انقدر دوست دختر داری،اگه هرروز بایکیشون بیای اینجا من پولدار میشما!!!رادوین خندیدوگفت:چشم.حتما باخانومای محترمه تشریف میاریم.فعلا بذار بریم بشینیم یه چیزی بخوریم تابعد.وچشمکی زدو ادامه داد:اما اینجا خیلی شلوغه.ما میریم همون جای همیشگی.کسری لبخندی زدو ماروبه سمت راه پله راهنمایی کرد.ازراه پله بالا رفیتم ورسیدیم به یه فضای کوچیک ودنج.دوتا میز صندلی بیشترنداشت.هیچ کس نبود.اصلا انگار این بالا جدا از اون پایین بود.اونجا شلوغ،اینجاخلوت.رادوین اشاره ای به صندلی هاکردوبالبخندی روی لبش،روبه امیروارغوان گفت:بفرمایید!!ارغوان وامیر کنار هم نشستن.منم خواستم برم کنار ارغوان بشینم که صدای رادوین دوباره رفت رومخم:- بابا دودیقه این بیچاره هارو تنهابذار باهم اختلات کنن.بیامابریم اونجا بشینیم.وبه اون یکی میز وصندلی که بافاصله ازاین یکی میز بود،اشاره کرد.ارغوان روبه رادوین گفت:نه.نمی خواد.شمام همین جا بشینید دیگه.رادوین همون طورکه ایستاده بود، لبخندی زدوگفت:نفرمایید این حرف و.تجربه نشون داده که دوتاکفتر عاشق اگه تنهاباشن خیلی بیشتر بهشون خوش می گذره.وصدای کسری درجواب رادوین اومد:- توام که تهِ تجربه!!!همه خندیدن.وکسری بالبخندی روی لبش روبه ما گفت:چی میل دارین براتون بیارم؟امیروارغوان،قهوه فرانسه وکیک سفارش دادن.پاهام خشک شده بود!!!سنگ قبرت وبشورم رادوین!!!خب منم می نشستم دیگه!بعداز اون،کسری روبه من کردوگفت:شماچی میل دارین؟یه ذره فکرکردم...من که قهوه دوست ندارم،چرت وپرتای دیگه رو هم که نمی شناسم واسمشون و بلد نیستم...حالا .چی بخورم؟!آهان.یافتم.بستنی!!!فقط همین؟!نه بابا...چی چی و فقط همین؟مگه اری چند بار قراره واسه عروسیش به من شیرینی بده؟!تادلم بخواد سفارش میدم.روبه کسری گفتم:شما اینجا بستنی دارین؟!!کسری لبخندی زدوگفت:بستنیم داریم.کدوم نوعش و می خواین؟- هرکدوم که خوشمزه تره.کسری باخنده گفت:چشم.حتما براتون میارم.امر دیگه ای نیست؟نیشم و بازکردم وگفتم:چرا نیست؟!بنویسید یادتون نره.یه بستنی از همون خوشمزه هاکه خودتون گفتین،یه آیس پک شکلاتی،یه کیک خامه ای که روش باشکلات تزئین شده باشه...کسری باتعجب به من خیره شده بود.نه فقط کسری بلکه هم امیر هم اری وهم گودزیلا!!!لبخندی زدم وادامه دادم:- یه آب پرتقالم می خوام.ارغوان خندیدوگفت:رودل نکنی یه وخ رها؟!مال مفت گیر آوردی؟لبخندی زدم وگفتم:پس چی که مال مفت گیر آوردم؟!!مگه من قراره چندبار شیرینی عروسی دوستم و بخورم؟امیرو ارغوان وکسری خندیدن ولی رادوین هنوزم باتعجب به من خیره شده بود.پشت چشمی براش نازک کردم و محلش ندادم.کسری روبه رادوین گفت:توچی می خوری رادوین؟رادوین باچشمای گشاد شده از تعجبش گفت:یه لیوان آب برای من بیار.کسری باتعجب گفت:آب؟!- آره.آب.کسری باشه ای گفت ومی خواست بره که من یه چیزی زد به سرم.روبه کسری گفتم:آقاکسری.ببخشید.کسری به سمتم برگشت ودرحالی که سعی داشت خنده اش و جمع کنه،گفت:امردیگه ای داشتین؟لبخندی زدم وگفتم:بله.اگه میشه.یه دونه چترم برام بیارین.باتعجب گفت:چتر؟!- آره دیگه ازاین چترا که می ذارن روبستنیا.یهو امیر وارغوان وکسری ازخنده ترکیدن.کسری لابه لای خنده هاش باشه ای گفت ورفت پایین.ارغوان باخنده گفت:تواون همه سفارشی و که دادی می خوای بخوری رها؟!- اوهوم.این بار رادوین که تااون لحظه ساکت بود،گفت:تواز قحطی اومدی ؟پوزخندی زدم وگفتم:خسیس توقرار نیست پولش و بدی که!!! امیر می خواد بده.درضمن عروسی دوستمه،دلم می خواد هرچی که خواستم سفارش بدم.رادوین پوزخندی زدوچیزی نگفت.امیر لبخندی زدوگفت:خودم همش و حساب می کنم.رادوین و بیخیال.خوب کردی این همه سفارش دادی...نوش جونت!!لبخندی زدم وچیزی نگفتم.بعدازچندلحظه روبه امیروارغوان گفتم:- چون شما امروز به من حال دادین،منم می خوام بهتون حال بدم و تنهاتون بذارم.وبراشون دستی تکون دادم وکیف به دست به سمت میزکناری رفتم و روی صندلی نشستم.رادوینم یه چیزی به امیر گفت واومد روبروی من نشست وچشمای عسلیش ودوختب ه من...زل زد بودبهم ونگاهش یه سانت این ورواون ور نمی شد!!وا؟!!این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟ایش!!!!سعی کردم بهش توجه نکنم وخودم و سرگرم نشون بدم.واسه همینم گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشروع کردم به بازی کردن.ولی رادوین هنوزم بهم خیره شده بودوچشم ازم برنمی داشت.بالاخره صبرم سراومدوکلافه گفتم:چیه خوشگل ندیدی؟!رادوین پوزخندی زدوگفت:خوشگل که نیستی نگات کنم.فقط دارم فکر می کنم که توبااین همه غذا که می خوری،پس چرا انقدر لاغری؟!پوزخندی زدم وگفتم:به تومربوط نیست گودزیلا.حالام انقدر به من نگاه نکن.وگوشیم و دستم گرفتم ودوباره سرگرم بازی کردن شدم.رادوینم پوزخندی زدونگاهش و ازم گرفت.گوشیش و از جیبش بیرون آورد وشروع کردبه اس دادن.خوش به حالش!هروخ که حوصله اش سربره،می تونه به هرکدوم ازدوست دختراش که خواست، اس بده!!هی!!!روزگار.چرا من یکی و ندارم که بهش اس بدم؟!10 دقیقه ای طول کشید تاکسری سفارشامون و بیاره.بااون سفارشای نجومی ای که من داده بودم،تازه سرعتشون خیلی هم بالابود!!!کسری سفارش ارغوان اینارو روی میزشون گذاشت وبه سمت میز ما اومد.تمام سفارشای من وبه همراه لیوان آب رادوین روی میز گذاشت.درحالیکه به چتر روی بستنی اشاره می کرد،لبخندی زد وروبه من گفت:اینم چتری که شما خواسته بودین.لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.رادوینم تشکر کردو کسری رفت.بارفتن کسری،رادوین گوشیش و توی جیبش گذاشت ولیوان آبش و دستش گرفت ویه نفس داد بالا!باتعجب نگاهش می کردم.مثل اینکه این رادوین خان تو خوردن یه نفس آب استادن!!!رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.به سفارشام اشاره کردوگفت:بخوردیگه.الان بسنتیت آب میشه.پوزخندی زدم وشروع کردم به خوردن.اول بستنیم و تانصفه خوردم.بعد رفتم سراغ آیس پکم.اونم یه ذره خوردم و یه ذره آب پرتقال خوردم.کیکمم گذاشتم برای آخر.دوباره شروع کردم به خوردن بستنیم.رادوین باتعجب به من خیره شده بود.بعداز یه مدت که توسکوت گذشت، گفت:نوبت گذاشتی واسه هرکدوم؟!اول بستنی،بعد آیس پک،بعد آب پرتقال ولابد آخرازهمه هم کیک دیگه. نه؟!همون طور که بستنیم و می خوردم،سری به علامت تایید تکون دادم.بستنیه دیگه داشت تموم می شد که یهو نمی دونم چی شد که گیلاس کج شدو هرچی توش بود،ریخت رومانتوم.ای خاک توسر دست وپاچلفتیم کنن!!!!ببین مانتوم و چیکار کردم!- ای خاک توسر دست وپاچلفتیت کنن!!!!ببین مانتوت و چیکار کردی!این کی بود؟!صدای رادوین نبود؟!چرا خودش بود.باتعجب بهش زل زدم.این فکر من و چجوری خوند؟!چرا مثل من حرف زد؟وای خدایا،بسم ا...، این جِنه؟!اون و بیخیال.باید برم یه دستشویی جایی مانتوم و بشورم.رادوین اشاره ای به مانتوم کردوگفت: باید بری یه دستشویی جایی مانتوت و بشوری.این دفعه دیگه،لکنت زبون گرفته بودم.باچشمای گرد شده به رادوین زل زدم وتودلم بسم ا... گفتم.خیلی سریع جیم شدم و رفتم پایین تا اگه واقعا جِنه از دستش خلاص شم.بعداز کلی جون کندن،دستشویی رو پیدا کردم و مثل همیشه برای جلوگیری از ضایع بازی،به زنونه یا مردونه بودن دستشویی دقت کردم.وارد دستشویی زنونه شدم وروبه رو یکی از شیرهای آب ایستادم.ازاین شیرا بودکه دستتو می بردی زیرش آب میومد بیرون.همونطور که مشغول تمیز کردن لباسم بودم،رفتم توفکر...آخه چجوری ممکنه که رادوین،دقیقا حرفایی رو بهم بزنه که خودم به خودم زدم؟!جل الخالق!!!نکنه واقعا جنه؟!نه بابا جن چیه؟توام توهمیا!حالا برحسب تصادف یه چیزی اون گفت ویه چیزی تو گفتی،شبیه هم شد!خداکنه که اینجوری بوده باشه!!!بیخیال این چیزا...چرا رادوین انقدر مهربون شده بود که نگران کثیف شدن مانتو من بودو گفت که برم بشورمش؟!حتمایه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!بعداز شستن مانتوم،از دستشویی خارج شدم وازپله هابالا رفتم.به میز نزدیک شدم و...وای!!!!!چیزی که می دیدم و باور نمی کردم!....
****رادوین همه آب پرتقالم و خورده بود وحالام داشت آیس پک می خورد.
جیغی کشیدم وگفتم:توبه چه حقی به اونا دست زدی؟!
رادوین بی توجه به من،ته آیس پک و هم درآرود.تاجایی که صدای خ خ نی دراومد.
لیوان خالی و روی میز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود!
عصبانی نزدیک ترشدم و سر جام نشستم.
روبه رادوین گفتم:تواگه آب پرتقال و آیس پک می خواستی،خودت سفارش می دادی.چرا مال من و خوردی؟!
نیم نگاهی به امیرو ارغوان انداختم تا لااقل اونا به دادم برسن ولی ای دل غافل!!!
امیر وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصلا متوجه قضیه نشده بودن.
پوفی کشیدم و روبه رادوین گفتم:نگفتی؟!چرا مال من و خوردی؟
رادوین لبخند شیطونی زدوگفت:چون دوست داشتم.
- آخه بی شعوور تودهنی مهنی سرت نمیشه که همین جوری اومدی دهنی من و خوردی؟!
رادوین پوزخندی زدوئگفت:نه بابا!!!این سوسول بازیا چیه؟
البته من خودمم اعتقادی به دهنی ندارم.دهنی هرکسی رو می خورم.فقط به جز پیرمرد پیر زنا!
آخه اونا دندون مصنوعی دارن،چندشم میشه.
سعی کردم فکرم و روی فاجعه پیش اومده متمرکز کنم.خب رادوین همه چی و خورده وتنها چیزی که برای من باقی گذاشته ،کیکه.پس بهتره تا اونم نخورده،بخورمش!
دستم و دراز کردم تا بشقاب کیک و ازروی میز بردارم که دستم بادست رادوین برخورد کرد.
اخمی کردم وبه چشماش زل زدم وگفتم:این دیگه مال منه!!!
رادوین لبخند شیطونی زدوبشقاب کیک و زودتر از من برداشت.شیطون گفت:زیادم مطمئن نباش.
به سمتش خیز برداشتم و گفتم:بدش به من.
- نمیدم.
- - گفتم بدش.
- نمیدم.
جیغی زدم وگفتم:بدش به من!
دقیقا شده بودعین قضیه ادکلن!!!می ترسیدم این کیکه هم مثل ادکلنه نفله بشه.
رادوین سرش و کج کردومظلوم گفت:باشه...باشه...من تسلیم.
بیچاره ازجیغی که زدم گرخید!!
کیک و گذاشت روی میز.
فکر نمی کردم انقدر زود تسلیم بشه.باتعجب بهش نگاه کردم.اونم باقیافه مظلومش به کیک روی میز اشاره کردوگفت:بگیر بخورش دیگه.
به سمت بشقاب خیز برداشتم تابرش دارم که یهو رادوین ناغافل کیک و ازتوی ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد.
وبعد گذاشتش سرجاش.
لبخند شیطونی زدوگفت:حالابخورش.فقط حواست باشه ها!!!دهنیه.
پوزخندی زدم وگفتم:این سوسول بازیا چیه؟
وکیک و ازتوی بشقاب برداشتم و شروع کردم به خوردن.
رادوین باتعجب به من خیره شده بود وچشماش شده بود قده دوتا گوجه!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:چقدر خوشمزه اس.اوم!!!
ویه گاز گنده به کیک زدم.
رادوین لبخندی زدوشیطون گفت:امراً اگه بذارم بقیه اش و بخوری.
وبایه حرکت خیلی سریع کیک و ازدستم قاپید.
واقعا خیلی سریع این کارو کرد وگرنه من اونقدرام خنگ نبودم که بذارم راحت کیک به اون خوشمزگی رو ازدستم دربیاره...
رادوین با ولع شروع کرد به خوردن کیک وبرای اینکه دل من و بسوزونه هی بَه بَه وچَه چَه می کرد.
خیلی تلاش کردم که کیک و ازدستش بگیرم ولی همین که من به سمتش خیز برمی داشتم،اون کیک و ازم دور می کرد.
اَه!!!لعنت به تو!!!کیکش خوشمزه بود...
بعداز اینکه رادوین ترتیب کیک به اون خوشمزگی رو داد،یهو گوشیش زنگ خورد.
گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوجواب داد:
- الو،سلام چطوری سعید؟خوبم...مرسی...اوضاع چطوره؟!پول و به حساب جوادی واریز کردی؟!...به پروژه سئول سر زدی؟...چجوری پیش می رفت؟مشکلی که نداشتن؟!...باشه حالا من خودم فردا میام رسیدگی می کنم...فقط سعید...امروز یه قرار کاری داشتم بامهندس وزیری،به خانوم مستوفی بگو کنسلش کنه...باشه...دستت درد نکنه...چاکریم...فعلا.
عین این رئیس شرکتای میلیاردی حرف می زد!!!پروژه سئول دیگه چه صیغه ایه؟!این که هنوز درسش تموم نشده...چجوری شرکت زده وکاروکاسبی راه انداخته؟!
این سوالا خیلی فکرم و مشغول کرده بودن.نمی تونستم حس فوضولیم و کنترل کنم.
نمی خواستم چیزی ازش برسم ولی انگار اختیار زبونم دست خودم نبود.
روبه رادوین گفتم:توشرکت داری؟!شرکت راس راسکی؟
رادوین خندیدوسری تکون دادوگفت:آره.شرکت دارم.یه شرکت راس راسکی.
- واقعا؟!
- آره.
- آخه چجوری؟توکه هنوز درست تموم نشده!!!
رادوین به پشتی صندلیش تکیه دادوگفت:آره.درسم هنوز تموم نشده. واسه همینم مجوز شرکت به اسم بابامه ومن رئیس اونجام.
- پس یعنی شرکت مال باباته.
- نه.شرکت مال خودمه.خودم خریدمش وتمام کاراش وکردم.بابا فقط برام مجوز گرفته همین.
- سعیدم اونجا کارمیکنه؟!
- هم سعید وهم امیر اونجا کارمی کنن.
چه باحال!!!کاش منم یه شرکت داشتم همه دوستام و می بردم سرکار.
چه خرپولیه این!!!
چجوری تونسته باپولای خودش شرکت بخره؟!ولی احتمالا داره قُمپُز درمی کنه.مگه میشه بابائه کمکش نکرده باشه؟!امکان نداره!!!احتمالا اینم ازهمون بچه پولدارای باباییه!!
حالا اینارو بیخیال.الان که فرصت مناسبه وبه همه سوالام جواب میده، بهتره که درمورد اون دختره سحر که اون روز بهش زنگ زده بود،هم بپرسم.می دونم دیگه خیلی پررو بازیه ولی به جون خودم ازاون روز تاحالا دارم از فوضولی می ترکم!!!
روکردم بهش و گفتم:
- میشه یه سوال دیگه بپرسم؟!
رادوین خیلی خونسردوجدی گفت:نه!
بچه پررو!!!خیلی دلتم بخواد من ازت سوال بپرسم.
پشت چشمی براش نازک کردم و زیر لبی گفتم:ایش!!!!
رادوین نگاهی به من کردوگفت:ایش داری برو دستشویی.(بعد به ساعت روی دیوار اشاره کردوگفت:)ساعت 6 شده.باید بریم.من کاردارم.
بعدازجاش بلند شدو رفت سمت امیروارغوان ویه چیزی بهشون گفت.
اوناهم خندیدن وازجاشون بلند شدن.
منم کیفم و ازروی میز برداشتم و به سمت ارغوان رفتم.
روبه امیر گفتم:دستت درد نکنه آقا امیر زحمت کشیدی.
امیر لبخندی زدوگفت:خواهش میکنم.قابل شمارو نداشت.شنیدم رادوین همه سفارشات و خورده؟!آره؟
خندیدم وچیزی نگفتم.
امیرخنده ای کردوگفت:از دست تو رادوین!!پس بگوچرا واسه خودت آب سفارش دادی!!!می خواستی سفارشای رهاروبخوری...
خلاصه بعداز کلی شوخی خنده از پله ها پایین اومدیم.کسری به سمتمون اومدو ماهم ازش تشکر کردیم.به زور وباکلی تعارف بالاخره پول سفارشارو ازامیر گرفت.
وبعد از کافی شاپ خارج شدیم.
به سمت ماشین رادوین رفتیم ومثل دفعه قبل،من و رادوین جلو نشستیم و امیر و ارغوان عقب.
رادوین راه افتاد.
ازم آدرس خونمون و پرسید.منم بهش گفتم ودیگه هیچ حرفی نزدیم.
تنها صدایی که سکوت ماشین و می شکست صحبتا وخنده های بلند امیر و ارغوان بود.
منم کاری نداشتم که انجام بدم.حوصله بازی هم نداشتم.
واسه همینم سرم و به پنجره ماشین تکیه دادم وبه آدمای توی خیابون،درختا،کوچه ها وماشینا نگاه کردم.
وقتی که ماشین رادوین جلوی خونمون توقف کرد،سرم و به عقب برگردوندم و کلی از امیر تشکر کردم.
روبه رادوین کردم وبااخم غلیظی گفتم: من اون کیک و ازحلقومت می کشم بیرون.حالا ببین کی گفتم!!
امیر و اری خندیدن ولی رادوین فقط پوزخند زد.ازاون دوتا خداحافظی کردم وبی توجه به رادوین پیاده شدم.
به سمت در رفتم و زنگ وزدم و رفتم تو.بارفتن من،ماشین رادوینم راه افتاد.
باعجله در حیاط وبستم و با قدمای کوتاه وشمرده شمرده به سمت ماشین ارغوان رفتم که جلوی خونمون پارک بود.
آخه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم،می ترسیدم بیفتم زمین!!!
بانیش باز سوارماشین شدم وسلام کردم.ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:مگه قرارنبود زود بیای؟!
نیشم وبازتر کردم وگفتم:چرا.
اشاره ای به ساعتش کردوگفت:چقدرم که زود اومدی!
لپش وکشیدم وباشیطنت گفتم:اری، جونه آقاتون بیخیال دیر اومدن من شو!به این فکر کن که قراره بریم خواستگاری!!!
ارغوان اخماش و بازکردولبخندی زد.شیطون ترازمن گفت:حیف که به جونه آقامون قسم خوردی وگرنه می خواستم تا خوده شرکت آرش اینا میرغضب باشم!می دونی که من خیلی روجون آقامون حساسم!!! آخ عشقم...
پریدم وسط حرفش:زر نزن باو!!!راه بیفت ببینم.
همونطور زیرلب می غریدم:
- دوروز بیشتر نیست که آقادار شده ها!!!حالا اینجا هی هی واسه من عشقم عشقم می کنه.اوق...انقدبدم میاد از این چندش بازیا!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
ماشین و روشن کردوبه راه افتاد.
بعداز چند دقیقه روکرد به من وگفت:
- هوی توچرا انقده خوشگل کردی؟!نمی خوایم بریم برای تو شوور بگیریم که!می خوایم بریم برای آرش زن بگیریم.
خندیدم وبامسخره بازی گفتم:
- اوا اری جون!! این چه حرفیه که شما می زنی؟!بالاخره این عروس خاله من همین اول کاری باید بفهمه که ما چقدر خونواده دار و شیکیم دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:بعله!!چقدرم که توشیکی!!
خلاصه انقدر خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم که وقتی من می خواستم از ماشین پیاده بشم،دلم درد گرفته بود!!!
منم چه دل بی جنب ای دارما!!!هی هی از خنده زیاد درد می گیره!
منتظر اری موندم تاماشین وپارک کنه.
وقتی ماشین وپارک کرد،باهم وارد یه ساختمون بزرگ تجاری شدیم که ظاهراً شرکت آرش اینا اونجا بود.
داشتیم سوار آسانسور می شدیم که آرش زنگ زد وبعداز کلی سفارش که" خراب نکنینا!!!حواستون باشه بهش چی می گین!مسخره بازی درنیاریا رها!!!!نپرونیش!!!" بالاخره رضایت دادو قطع کرد.
سوار آسانسور شدیم.
طبق حرفای آرش شرکتشون طبقه بیستم بود.
ارغوان دکمه بیستم و فشار دادو آسانسور راه افتاد.
توی آینه آسانسور یه نگاهی به خودم انداختم.اهو!!!چه تیپی به هم زده بودم من!!
پس چی که تیپ زده بودم؟؟!!همین اول کاری باید به زن پسرخاله امون نشون بدم که دختر شیک وتروتمیزی هستم تا فکر نکنه ما از اون خونواده هاشیم!!!والا.
یه مانتوی بلند آبی تیره پوشیده بودم.ساپورت پام کرده بودم ویه شال مشکیم سرم بود.
برای اولین بار در طول 23 سال زندگی شرافت مندانه،موهام ودرست کرده بودم وآرایش خفن داشتم! یه کفش مشکی پاشنه 5 سانتی هم پوشیده بودم!!!
کم نبود که داشتم برای پسرخاله ام می رفتم خواستگاری!!!
والا اینا ازمن بعید بود...
مامان وقتی دید من این همه به خودم رسیدم،رفت توشوک!!!
فقط 5 دقیقه زل زده بودبهم.اوخی!!!مامانم!!ذوق کرد وقتی یه بار دخترش و خانوم دید.
باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم.
باخنده گفت:اوه!!چقدر خودت و نگاه می کنی؟!خوشگلی بابا!!بیابریم.رسیدیم.
باتعجب به در باز آسانسور نگاه کردم.
ما کی رسیده بودیم؟!
چه سرعتی داره این آسانسوره!!!
بالاخره به زور ارغوان از آسانسور بیرون اومدیم.
نگاهی به واحدها کردم وبعداز چند ثانیه چشمم به یه تابلو افتاد که روش نوشته بود:
"شرکت تجاری تابان"
اوهو!!!اسمت توحلق آرش!!شرکت تابان!!
با ارغوان به سمت در شرکت رفتیم ودر زدیم.
طولی نکشیدکه یه آقای مُسِن دروبازکرد.
ارغوان لبخندی زدوگفت:سلام.ببخشید مزاحم شدیم... باخانوم مقدم کار داشتیم.
پیرمرد که ظاهرا آب دارچی بود،لبخندی زدوگفت:سلام.خواهش می کنم.بفرماییدتو!
منم لبخندی به پیرمرد زدم وسلام کردم...جواب سلامم ودادولبخندزد.
باید خیلی خانومی وشیک راه می رفتم تا ظاهر قضیه حفظ شه.
چقدرم سخت بودراه رفتن بااون کفشا!!!
بابسم ا... بسم ا... وارد شرکت شدم.
ارغوان بعداز من اومد تو ودر و بست.
شرکتشون انقدر خلوت بودکه صدای بسته شدن در،توی فضاپیچید وهمه کارمندا به سمت مابرگشتن.
چشم چرخوندم تا آرش و بینشون پیداکنم.
همین جوری داشتم باچشمام دنبال آرش می گشتم وراه می رفتم که یهو گرومپ!!!
افتادم زمین!
یه صدای مهیبی درست کردم که نگو ونپرس!!!
همه به من زل زده بودن!
یکی نیست به من بگه توکه راه رفتن معمولی بلد نیستی،دیگه چرا ازاین کفشا می پوشی آخه؟!
خیر سرم می خواستم آبروی آروش وخونوادمون وجلوی این دختره حفظ کنم!!
پام خیلی درد گرفته بود.بد جور خورده بودم زمین.
مخصوصا اینکه ساپورت پام بود!!
نگاهی به ساپورتم انداختم تاببینم سالمه یانه!!!
نه...خدارو شکر سالم بود.
بالاخره تصمیم گرفتم ازروی زمین بلند شم.
همین که سرم وبلند کردم،چشمم خورد به آرش.
بادیدن من بادستش محکم کوبوند به پیشونیش که صدای بلندی ایجاد کرد.
این دفعه همه نگاه ها روی آرش زوم شد.
منم از فرصت استفاده کردم وبه کمک ارغوان ازجام بلند شدم.
نگاهی به مانتوم انداختم.
یه کم خاکی شده بود.خاکش و تکوندم ونگاهم و به آرش دوختم که بااخم به من خیره شده بود.
وقتی متوجه نگاه های سنگین همکاراش شد، لبخندزورکی زدوسعی کرد قضیه رو بپوشونه.گفت:
- ای وای!!!پرونده هارو نفرستادم بایگانی.
ودر یک چشم به هم زدن جیم شد.
بارفتن آرش،همکاراش یه نگاهی به من انداختن وبعداز اطمینان حاصل کردن ازاین که دیگه نمایش مسخره ی من تموم شده،به کارخودشون مشغول شدن.
وطولی نکشیدکه اوضاع شرکت مثل قبل از ورود ما،آروم وبی صدا،شد.
به همراه ارغون به سمت میز منشی رفیتم تا ازش بپرسیم اون که دل آرش مارو برده، کجاست.
من که بعداز ماجرای افتادنم روم نمی شد چیزی بگم وزبونم جلوی همکارای آرش کوتاه شده بود.
اری دهن بازکردوگفت:ببخشید می خواستیم خانوم مقدم وببینیم.
منشی نگاهی به من انداخت که مثل لاک پشت تو لاک خودم بودم وسرم پایین بود.لبخندی زدوبه صندلی های توی سالن اشاره کرد.گفت:بفرماییدبشینین تاصداشون کنم.
وازجاش بلندشدورفت تویکی ازاتاقا.
من وارغوانم رفتیم روی صندلی هانشستیم.
بعداز یه مدت کوتاه،منشی همراه بایه دختر ریزه میزه اومد.
منشی اشاره ای به ماکردویه چیزی به مهساگفت.بعدبه سمت میزش رفت ومشغول کار خودش شد.
مهسا باقدم های آروم وآهسته به سمت ما میومد واین به من اجازه داد تاحسابی آنالیزش کنم.
قد متوسطی داشت واستخوون بندیش خیلی ظریف بود.
پوست سبزه داشت وابروهای کوتا وکلفت. چشمای قهوه ای تیره.
یه دماغ دراز که بااینکه به تنهاییی قشنگ نبود ولی خیلی به صورتش میومد.
لب ودهنشم به صورتش میومد.
درکل خیلی بامزه بود.زیبا نبود ولی بامزه بود.قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سلیقه اش خوبه!!
بالاخره مهسا به ما رسید...
من وارغوان ازجامون بلند شدیم وبانیشای باز زل زدیم بهش.
منم که انگار قضیه گندی که چند دقیقه پیش زده بودم و یادم رفته بود!! شاد و شنگول به مهسا خیره شده بودم.
مهساسلام کرد ومام همون طورکه بهش زل زده بودیم،جواب سلامش و دادیم.
مهسا لبخندی زدوباصدای نازکش گفت:ببخشید شما بامن کاری داشتین؟!
نیشم و بازترکردم وگفتم:اوهوم!
مهسا که انگار از لحن من خنده اش گرفته بود،خندیدوگفت:می تونم بپرسم چه کاری؟!
- یه امر خیر!
مهسا باتعجب گفت:امر خیر؟!
- اوهوم.
- ببخشید متوجه حرفتون نمی شم!
لبخندی زدم وگفتم:میشه بامابیای کافی شاپی که توهمین ساختمونه تابهتر باهام حرف بزنیم؟!
مهسا اخمی کردوگفت:ببخشید ولی نمی تونم بیام.اگه حرفی دارید همین جابزنید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:آخه اینجاکه نمیشه. حرفایی که می خوایم بزنیم خصوصیه واینجا جای مناسبی نیست.
مهسا باشک تردید سری تکون دادوگفت:باشه ولی به شرطی که زیاد طول نکشه.چون من کاردارم.
ارغوان سری تکون دادولبخند زد.
بعداز اینکه مهسا پیش منشی رفت وازش خواست تا مرخصی ساعتی براش رد کنه،باهم به کافی شاپ رفتیم.
روی یکی ازمیزا نشستیم وبعداز اینکه 3 تا بستنی سفارش دادیم،من شروع کردم:
- ببین عزیزم،من و ارغوان اومدیم اینجا تا درمورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنیم.راستش نمی دونم چجوری بگم…چجوری باید شروع کنم…خب…
مهسا که حال من ودرک کرد،لبخندی زد و مهربون گفت:نمی خواد مقدمه چینی کنی،راحت حرفت و بزن.
اوف!!!!برپدرت صلوات.
خب این وازاول می گفتی دیگه...
نیشم و باز کردم وگفتم:پسرخاله ام دوستت داره. می خواد بیاد بگیرتت!!!
انقدر این و سریع وراحت گفتم که مهسا رفت توشوک.
به چشمای من خیره شده بود وچیزی نمی گفت.
اوه!!!مثل اینکه گند زدم!آخه خودش گفت راحت بگو.خب منم راحت گفتم دیگه...
ارغوان برای اینکه گندکاری من و جمع کنه،روبه مهسا گفت:
- منظور رها اینه که پسرخاله اش از توخوشش میاد وخیلی وخته که عاشقت شده.نمی دونست چجوری بیاد و بهت بگه واسه همینم رهارو مامور کردتا بهت بگه.آرش...
مهسا چشمای متعجبش و به ارغوان دوخت وپرید وسط حرفش:
- آرش؟!
ارغوان لبخند زدوسرش و به علامت تایید تکون داد.
- آرش فاخر؟!
این دفعه من وارد کار شدم:
- آره.خودشه.
مهسا با ناباوری به من خیره شدوزیرلبی گفت:آرش؟!...پس...پس چرا خودش بهم چیزی نگفت؟!
لبخندی زدم وگفتم:
- خب لابد روش نشده دیگه.
مهسا نگاهش و ازمن گرفت وبه گلدونی که روی میز قرار داشت،دوخت.
گارسون بستنی ها رو آورد ورفت.
مهسا همونطور به گلدون خیره شده بود.
وا!!!این چرا اینجوری به گلدون خیره شده؟!
بعداز چند دقیقه،صبرم سر اومد وگفتم:ای بابا!!چرا داری باچشمات گلدون ومی خوری؟!! یه کلام بگو ختم کلام.دوسش داری یانه؟!
مهسا نگاهش وبه من دوخت.
از صراحت کلام من تعجب کرده بود.صراحت کلامم توحلق آرش!!
لبخندی زدم وگفتم:نگفتی؟!دوسش داری یانه؟!
مهسا چیزی نگفت وفقط به من نگاه کرد.
- این سکوت تو نشونه رضایته عایا؟!
مهسا لبخندی زدوگفت:راستش باید فکر کنم.
- فکر کردن نداره که!!! اگه دوسش داری بگو آره اگرم نه که خب بگو نه!!!با ما راحت باش بابا!!!خجالت وبذارکنار.
- آخه...راستش هول شدم...نمی دونم چی باید بگم!
لبخند زدم وگفتم:دلت چی میگه؟!هرچی اون میگه روبگو.
مهسا یه نگاه به من کرد وبعد به ارغوان.
ودوباره به من خیره شدوگفت:
- دلمم هول کرده.
ارغوان لبخندی زدوگفت:به به!!!پس مبارکه..وقتی دلت هول کرده یعنی دوسش داری دیگه.
اما من بی توجه به حرفای اری، به مهسا خیره شدم وگفتم:دوسش داری؟!ازش خوشت میاد؟!
مهسا آروم گفت:من آقای فاخرو به عنون یه همکار خیلی قبول دارم امابه عنوان همسر آینده...
اخمام رفت توهم وگفتم:پس دوسش نداری!
مهسا هول شدوخیلی سریع گفت:نه!!
لبخندی زدم وگفتم:پس دوسش داری!
مهسا لبخندی زدوچیزی نگفت.
ارغوان جیغی زدوبه سمت مهسا رفت.
همه کسایی که توی کافی شاپ بودن،به مانگاه می کردن.
مهسا روبغل کردو گونه اش و بوسید وزیرگوشش گفت:مبارکه عروس خانوم!!!
منم رفتم سمت مهسا روبغلش کردم.
مهسا خندیدوچیزی نگفت.پس یعنی راضی بود دیگه!!!
من وارغوان سرجامون نشستیم واری سفارش شیرینی داد.
منم گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وخواستم به آرش بزنگم که مهساگفت:به کی زنگ می زنی؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:به آقاتون!
مهسا لبخندی زدوگفت:نمی خوادزنگ بزنی!
فکرکردم پشیمون شده!!!
اخمام رفت توهم و باناراحتی گفتم:چرا؟!
صدای آرش ازپشت سرم اومد:
- چون خودش اینجاست.
باخوشحالی ازجام بلندشدم وروبروی آرش ایستادم.
لبخندی زدم وگفتم:دیدی بالاخره دامادت کردم؟!
آرش لبخندی زدوگفت:دستت طلا!!
اشاره ای به صندلی کردم وگفتم:بشین آقا داماد!
آرش لبخندش و پرنگ کرد وروبروی مهسا نشست وزل زدبهش.
ارغوان دستش وگذاشت زیر چونه اش و درحالیکه به مهسا وآرش خیره شده بود،گفت:چه رمانتیک!!!
لبخندی زدم وگفتم:متاسفانه ماباید هرچه سریع تر این فضای رمانتیک وترک کینم!
ارغوان ومهسا وآرش هماهنگ باهم گفتن:چرا؟!
لبخندی زدم و به آرش ومهسا اشاره کردم وگفتم:برای اینکه دوکفتر عاشق تنها باشن (به اری اشاره کردم وادامه دادم:) وسرخرم نداشته باشن!
ارغوان اخمی کردوگفت:من می خوام بمونم.
باشیطنت گفتم:باشه بمون ولی این وبدون که اگه بمونی،منم میام پیش تو وامیر می مونم وبه تک تک حرفاتون گوش می کنم.
ارغوان باسرعت کیفش و از روی میز برداشت واز جاش بلند شد.به سمت من اومدوهول گفت:نه تورو خدا!کی گفته من می خوام بمونم؟!
من وآرش ومهسا خندیدیم.
روبه مهسا وآرش گفتم:خداحافظتون عروس وداماد گل.(روبه آرش ادامه دادم:)فقط شیرینی ما یادت نره ها گوریل!!!
آرش خندیدوگفت:ای به چشم!!!
ارغوانم خداحافظی کردوباهم ازکافی شاپ خارج شدیم و دوکفتر عاشق و تنهاگذاشتیم.
خدایا من که خودم انقدر دست به خیرم خوبه که هم اری رو عروس کردم وهم آرش وداماد،پس چرا خودم عروس نمی شم؟!
ولی همین جوری مجردی بهتره!!!سرخره اضافه می خوام چیکار؟!والا.
یه ماهی از رفاقت امیروارغوان می گذره.همه چی خوبه خوبه!!!
اونجوریم که از آرش شنیدم،آرش ومریم روزگار خوشی وباهم می گذرونن البته دوراز چشم خاله ایناوخونواده مهسا ویواشکی!!
من بدبخت بیچاره هم که مثل همیشه تنهای تنهام!!
دوهفته دیگه امتحانای پایان ترم شروع میشه وهمه سخت مشغول خر زدنن.منم اگه خدابخواد یه دستی بردم سمت کتابام!!تعجب و توچشمای مامان و بابام می بینم.نه تنهاتوچشمای اونابلکه توچشمای کتابام هم بهت وشگفتی رو حس می کنم!!!
خب بیچاره ها حق دارن دیگه.من فقط آخر ترم یاد درس خوندن میفتم واین یعنی فاجعه!!!
- چته تو زل زدی به زمین؟!
باصدای ارغوان از فکر بیرون اومدم.نگاهم و بهش دوختم وگفتم:هیچی!
شنبه بود وروز اول هفته...و البته سر کلاس حسینی.
حسینی طبق معمول تاخیر داشت وبچه هاکلاس و به یه کویت درجه یک تبدیل کرده بودن.
نگاهی به سرتاسرکلاس انداختم.
نگاهم افتاد به بابک!!!
ای بابا!!!اینم که برج زهرماره همش!آخه مگه آدم قحطی بودکه توعاشق من شدی که بعدش بخوای اینجوری افسرده بشی؟! این همه دختر هست خب.برو دنبال اونا!
نمی دونم چرا ولی وقتی بابک و می دیدم که مدام بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به یه نقطه مبهم خیره شده وتوفکره،عذاب وجدان می گرفتم.
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم ونگاهم و ازش گرفتم.
به سعید وامیر رسیدم که مشغول حرف زدن بودن.
پس گودزیلاکجاست؟!
قبرستون!!!بهتر باو.اصلا نیاد.کیه که بدش بیاد؟!
البته می دونم اگه این و بلند بگم دخترای کلاسمون خرخرم و می جوئن!!!
عاشق رادوینن. واسش جون میدن!همش بهش زل میزنن و واسش عشوه خرکی میان!ایش!!!مرده شورشون و ببرن!رادوینم آدمه که ایناعاشقشن؟!
صدای سعید من ومتوجه خودش کرد:
- بروبچز یه لحظه.
وبین اون شلوغی چندباری دادزد تا بچه ها ساکت شدن.
سعید لبخندی زدوگفت:راستش بچه هامن و یه سری از رفقا می خوایم یه جشن کوچیک واسه رادوین بگیریم!!
یکی از دخترای چندش کلاس باهیجان روبه سعید گفت:جشن؟!تولدرادوینه؟!!
- نه.تولدش نیست.نمی دونم می دونید یانه ولی پایان نامه رادوین به عنوان پایان نامه برتر دانشگاه انتخاب شده...
وبچه ها بهش مهلت ندادن که ادامه بده..صدای دست وکف وسوتشون فضای اتاق و پرکرده بود.
یکی دیگه از دخترا باعشوه گفت:به افتخارعشقم!!!
اوق!!!!چه حال به هم زن!!!عشقت؟!!!چندش!!!
خدا باید یه عقلی به شمابده ویه عقلیم به مسئولای دانشگاه!!!آخه مگه آدم قحطی بودکه پایان نامه رادوین برتر شد؟!ایش!!!فکر کنم پول داده استادارو خریده!!
سعید دستش و بالابردوبچه هارو به سکوت دعوت کرد.
ادامه داد:
- همون طورکه خودتون می دونید دیگه هفته آخره وکلاسا تق ولقن! واسه همینم فردا ساعت اول هیچ کدوم از استادا توهیچ ترمی نمیان.فردا زمان خوبیه برای برگزاری جشنمون.فقط ما توی این جشن...
نگاه شیطونی به امیر انداخت وادامه داد:یه ذره کرم ریزیم داریم!!
یکی از پسرای کلاس گفت:کرم ریزی؟!چجور کرم ریزی ای؟!
- اونجوری که ماتصمیم گرفتیم،قراره که فردا هممون قبل از اومدن رادوین توی این کلاس جمع بشیم وهمه چی و آماده کنیم.اول یه ترقه میذاریم بالای درتاوختی رادوین دروباز کرد بترکه...بعداز اونم وختی رادوین عصبانی شد،به آرامش دعوتش می کنیم و...
امیر به کمکش اومدوگفت:بهش میگیم بشینه رویه صندلی پراز سوزن!!
یکی از پسراگفت:اینجوری که دهنش سرویسه!!
وصدای خنده بچه هابلند شد.
سعید سری تکون دادوباخنده گفت:همینش باحاله!!
یکی از دخترا باعشوه گفت:وای!!!نکنین این کارو!!!رادوین گناه داره!
وصدای یکی از وسط جمعیت بلند شد:
- تو زر نزن باو!!!
وکلاس رفت روهوا!
دختره بدجور ضایع شده بود.حقشه تا اون باشه که زر زر نکنه!!!دم هرکسی که گفت جیز!
این برنامه جشنم خیلی توپه ها!!!دمار از روزگار گودزیلا درمیاد.
سعید راست می گفت،دفترآموزش گفته بودکه اگه دوست دارین یکشنبه نیاین چون هیچ کدوم از استادا نمیان.اولش دلم نمی خواست بیام امابه خاطراین جشن ودیدن سرویس شدن رادوین باید بیام.
حالاکه اینادارن موجبات اذیت وآزار رادوین و فراهم می کنن، چرا منم یه حرکت نزنم؟!
یه فکری به سرم زدوازجام بلند شدم.
روبه سعیدوامیرگفتم: میشه منم یه کاری بکنم؟!
سعید شیطون نگاهم کردوگفت:چه کاری؟!
- توفقط بگو میشه یانه!!
- آره.چرا که نه...هدف ما خندیدنه هرچی بیشتربهتر!!!!
لبخندی زدم وسرجام نشستم.
چه روزی بشه فردا!!!
سعید دهن باز کردتا چیزی بگه که در کلاس باز شد ورادوین اومدتو.
بااومدن رادوین،همه ساکت شدن!!
رادوین که از سکوت بچه هاتعجب کرده بود.خندیدوگفت:منم بابا.حسینی نیست.
وبچه هاهم خیلی طبیعی شروع کردن به سروصدا کردن که مثلا مافکر کردیم توحسینی هستی و واسه همینم خفه خون گرفته بودیم!!!!
رادوین به سمت یکی از صندلیارفت ونشست.
امیروسعیدم رفتن پیشش و شروع کردن به چرت وپرت گفتن.
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره استادحسینی اومدوبدون هیچ حرفی شروع کردبه درس دادن!
این دم دمای آخرم مارو ول نمی کنن!!!
مثلاقراره این هفته این ترممون تموم بشه ها!!!
روز بعد همراه ارغوان وارد دانشگاه شدیم.
من اری رو راهی کلاس کردم وخودم رفتم سمت آبدارخونه.
خیلی نامحسوس عمل کردم و وارد آبدارخونه شدم.
یه لیوان برداشتم که رنگش قرمز بودوحبابای زرد روش داشت وازبیرون که نگاه می کردی معلوم نبوچی توشه!!باآب سرد توی یخچال پرش کردم.
بعداز کلی جون کندن،بالاخره نمکدون و پیدا کردم ودرش و بازکردم.کل نمک و ریختم توی آب وشروع کردم به هم زدن.
حالامگه حل می شد؟!
یه ذره آب گرم توش ریختم تا بهتر حل بشه.
بعد شروع کردم به جستجوبرای یافتن فلفل!!!
بالاخره اونم پیدا کردم وریختمش توی لیوان.
معجون به دست اومده رو هم زدم ونگاه خبیثانه ای بهش کردم!!
الهی!!!دوست دخترات برات بمیرن!!!قراره باخوردن این معجون جان به جان آفرین تسلیم کنی.
از آبدارخونه دل کندم و با معجون خوشمزه ام به سمت کلاس رفتم.
خیلی شیک وارد شدم ورفتم و سرجام نشستم.
بچه ها هم ترقه رو روبه راه کرده بودن وهم سوزنای روی صندلی رو!!
همه چی حل بود.
سعید بچه هارو جمع وجور کرد وفرستادشون برن بشینن.
خودش و امیرم کنارمیز استاد ایستادن.
وا!!پس بابک کو؟!
چشم چرخوندم تاپیداش کنم ولی مثل اینکه نیومده بود!!!
آخه واسه چی نیومده؟!
الهی بمیرم فکرکنم از دردهجران من مجنون شده سربه بیابون گذاشته!!!
خخخخخخخخخ چه خودمم تحویل می گیرم!!
سعی کردم دیگه به بابک فکر نکنم.واسه همینم،به در خیره شدم تا صحنه جذاب ودیدنی ترسیدن رادوین وازدست ندم.
چند دقیقه بعد،رادوین درکمال خونسردی وآرامش دروباز کردویهو تق!!!
زهر ترک شده بود.
بیشتراز صدای ترقه صدای داد رادوین به گوش رسید!!
چنان دادی زدکه صداش گوشم و کر کرده بود...دستش و گذاشته بود روی قلبش و نفس نفس می زد.
سعید بالبخند به سمتش اومدوگفت:به!!!سلام داش رادی خودمون!!!
رادوین عصبانی بهش خیره شدوگفت:مرض داری؟!زهرم ترکید.
- ای وای.ببخشید تورو خدا.نمی دونستم انقدر می ترسی.
رادوین عصبی گفت:انتظار داشتی برات تنبک بزنم؟!توخودت بودی نمی ترسیدی؟
امیر به کمک سعیداومدوهمونطور که زیر شونه رادوین و گرفته بود،به سمت صندلی مورد نظر راهنماییش کرد!!
بادلسوزی گفت:سعیده دیگه.خره!! هیچی حالیش نیس.هی بهش گفتم نکن این کارو...رادوین گناه داره...ولی مگه گوش کرد؟!گفت بذار یه ذره بترسه بخندیم. بیا...بیا اینجابشین یه ذره حالت جابیاد.
این امیر چه خوب دروغ می گه ها!!!
رادوین که از لحن دلسوزش مطمئن شده بود کلکی توکارش نیست،به حرفش گوش دادو نشست روی صندلی.
چشمتون روز بد نبینه!!!
بایه حرکت فنری از جاپریدوشروع کرد به دادوبیدادکردن:
- ای توروحتون!!!!مرض دارین؟!ابابا هرچی داشتم و نداشتم که سرویس شد.مرض دارین؟!بی شعورا !!!
همه از حرفای رادوین خندشون گرفته بود.
خب بیچاره راست می گفت دیگه.هرکس دیگه ای بود سرویس می شد!!
حالا نوبت من بودکه وارد عمل بشم.
خیلی شیک ومجلسی به سمت رادوین رفتم.
سعی کردم قیافه ام تاحد امکان مظلوم باشه.
باصدای آرومی گفتم:آخ!!الهی من برات بمیرم رادوینم!!چی شدی تو؟!خیلی دردت گرفت؟!الهی...الان خوبی؟!
رادوین باتعجب به من خیره شده بودوچیزی نمی گفت.
نه تنها رادوین،بلکه کل کلاس به من زل زده بودن!
خب بیچاره ها کپ کرده بودن از اینکه می دیدن منی که سایه رادوین و باتیر می زدم،حالا نگرانش شدم و اینجوری باهاش حرف می زنم.
سعی کردم به اوناتوجه نکنم وتمام حواسم و روی نقش بازی کردنم متمرکز کنم.
بالحنی که ازمن بعید بود،ادامه دادم:
- الهی رهابرات بمیره.ببین چی به روزت آوردن! چرا یهو رفتی توشوک رادوین؟!(معجونم و به سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیا...بیا یه ذره از این بخور، حالت جا بیاد...ببین چجوری رنگت پریده...من بمیرم برات الهی!!!
رادوین نگاهش و ازمن گرفت وبه لیوان توی دستم دوخت.
باصدای خفه ای گفت:نمی خورم.
اَه توروحت!!!مگه دست خودته که نخوری؟من این همه نقشه کشیدم که توتهش بگی نمی خورم؟!غلط کردی!!!
لبخندی زدم ومهربون گفتم:
- چرا عزیزم؟!بخور.توالان حالت خوب نیست.رنگت عین گچ سفید شده.اگه یه ذره آب بخوری حالت بهتر می شه.آخه واسه چی نمی خوری؟بخور برات خوبه.
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:اول خودت بخور.
متعجب بهش زل زدم وگفتم:اول من بخورم؟!
رادوین شیطون گفت:آره.اول توبخور!!!
اُه!!!!گند زدی تونقشه ام!!چی نقشه کشیده بودم، چی شد!!
باقیافه ای درهم به معجون توی دستم خیره شدم.
اگه نخورمش رادوینم نمی خوره ونقشه ام عملی نمیشه.
پس بایدبخورمش!!! اما آخه چجوری؟!من چجوری این زهرماری که درست کردم وبخورم؟!هرکی ندونه خودم می دونم که چقدر بدمزه اس!!!
صدای رادوین به گوشم رسید:
- چی شد؟!نمی خوری؟!
نگاهم و از معجون گرفتم و به رادوین دوختم.
لبخندشیطون روی لبش باعث شدکه جرئتم بیشتربشه.
سری تکون دادم و بااطمینان کامل گفتم:چرا.می خورم.
سعی کردم خیلی طبیعی نقش بازی کنم.لیوان و سمت دهنم بردم.
رادوین باهیجان به من خیره شده بود.
خیلی ریلکس یه ذره ازش خوردم.
دلم می خواست همش و تف کنم بیرون.مزه خیلی بدی داشت! افتضاح تر از افتضاح بود.
اصلا قابل توصیف نیست.شور...تند...اَه!!!!
بابدبختی تمام، معجون و قورت دادم.
لبخندی زدم وبه چشمای متعجب رادوین خیره شدم.
مهربون گفتم:دیدی خودمم خوردم عزیزم؟!مگه میشه من به توچیزبد بدم؟!!!
چشمای رادوین شده بود قده چشمای یه گاو!!!
لبخندم وپررنگ تر کردم ومعجون و به سمتش گرفتم.
رادوین که دیگه خیالش ازبابت اوکی بودن معجون راحت شده بود،لیوان و ازدستم گرفت وطبق عادت همیشگیش یه نفس داد بالا!!!
ازش فاصله گرفتم تا اگه قراره بریزتش بیرون روی من نریزه!!
یهو قیافه رادوین مچاله شدوهمه آب و تف کرد بیرون.
کلاس رفت رو هوا!!خودمم ازخنده غش کرده بودم.قیافه رادوین خیلی بامزه شده بود.لباسش خیس شده بودواخماش رفته بود توهم!!
باچشمای عصبانیش به من خیره شد.
زیرلب غرید:
- این چی بود؟!
همون طور که به سمت صندلیم می رفتم،گفتم:مخلوط آب ونمک وفلفل!! آخه احمق به من می خوره انقدمهربون باشم؟!اونم باتو؟حقت بود!! تاتو باشی کیک من و یه لقمه چپ نکنی.
یهو امیروارغوان ازخنده ترکیدن.آخه فقط اونا ازقضیه کیک خبر داشتن.
سعید،به سمت صندلی خودش رفت وبا یه کیک توی دستش برگشت.
لبخندشیطونی زدو روبه رادوین گفت:اگه از بحث شیرین اذیت کردنت بگذریم...برتر شدن پایان نامه ات مبارک آق مهندس!!
رادوین اخمی کردوگفت:زدی دهن مهن من و سرویس کردی بعدبهم تبریک می گی؟!میمردی مثه بچه آدم یه جشن شیک وباکلاس می گرفتی؟!حتماباید نشون بدی که وحشی هستی؟!!!
سعید خندیدوچیزی نگفت.
به سمت میز استاد رفت و کیک و گذاشت روش.
امیر ازیکی از بچه ها یه شمع گرفت وگذاشت روی کیک.
سعید وامیر کنار هم دیگه پشت میز ایستاده بودن وبانیشای باز رادوین و نگاه می کردن.
رادوین لبخندی زدوبه سمتشون رفت. بین امیروسعید ایستاد.
نگاهی به شمع روی کیک کردوگفت:این الان دقیقا چه صیغه ایه؟!این شمعه اینجاچی میگه؟یکمین، چی چی؟!
سعیدبامسخره بازی گفت:یه دونه شمع برات گذاشتیم چون یه دونه ای.تکی.تودنیا لنگه نداری داش رادی!!!
رادوین خندیدوگفت:منم که خرم!!!فکر کردی نمی دونم از خسیس بازیت بود که فقط یه دونه شمع گذاشتی؟!
سعید چشمکی زدو خندید.
بچه ها شروع کردن به دست زدن.
یکی از دخترای چندش کلاسمونم ازاولش داشت از همه چی فیلم می گرفت.
رادوین نگاهی به شمع روی کیک کرد و برش داشت. گذاشتش روی میز.
سعیدبا اعتراض گفت:
- اِ !!!چیکار می کنی دیوونه؟!میذاشتی بمونه دیگه!!
رادوین نگاهی به بچه ها کردو یه لبخند شیطون زد.
یه قدم به عقب رفت وخیلی سریع بادوتا دستش سرامیرو سعیدو کرد توکیک!!!
بچه ها ازخنده غش کرده بودن.
رادوین یه دونه محکم زد پس کله هرکدومشون و باخنده گفت:تاشماباشین دیگه هوس نکنین من و سرویس کنین.
امیروسعیدم باصورتای کیکیشون به رادوین خیره شده بودن و می خندیدن.
یهو سعید بایه حرکت خیلی سریع ظرف کیک وبلند کردوکوبوند توصورت رادوین.
اصلا یه اوضاعی بود!!!همشون کیکی شده بودن.
هممون انقدر خندیده بودیم که داشتیم میمردیم.
رادوین باشیطنت به سمت سعید رفت وانگشتش و کشید روی صورت کیکی سعید.
انگشت کیکیش و توی دهن سعیدفرو کرد وبا اون یکی دستش آروم زدپشتش.
بایه لبخند شیطون گفت:عاشق همین دیوونه بازیاتم سعید!!!
سعید خندیدوگفت:مخلصیم!
یهو یه پارازیت وارد صحنه شد...
یکی از دخترای مفتون وعاشق رادوین!!!
باعشوه روبه رادوین گفت:تبریک میگم رادوین.از اولش می دونستم که پایان نامه ات معرکه اس.
ویه جعبه کادویی رو به سمت رادوین گرفت!!
رادوین باتعجب نگاهی به کادو کردوگفت:این مال منه؟!
- بعله.
سعیدباخنده گفت:نمی شه مال من باشه؟!
دختره اخمی کردوروبه سعیدگفت:نه!!مال رادوینه.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
وزیرلبی گفت:مرسی.
دختره داشت از ذوق پس میفتاد.بانیش باز به رادوین زل زده بود...
یهو یه دختردیگه ام پیداش شد.کادوی توی دستش وبه سمت رادوین گرفت وگفت:تبریک.
رادوین لبخندی زدوکادو رو ازش گرفت.
اونم داشت پس میفتاد...
اون دوتاکه رفتن سرجاشون،یه گَله دیگه اومدن.
اصلایه اوضاعی بود!!!روی میز پراز گل وکادو شده بود.
لامصبا چه کادوهاییم خریده بودن.ازجعبه هاشون معلوم بودکه خیلی گرونن!!!
خلاصه تایه ربع دخترا داشتن به رادوین کادو می دادن...عکس العمل رادوینم درهمه موارد بلااستثنا یه لبخندبودوتشکر.
ولی همینشم واسه اون دخترای نَدیدبَدید خیلی بود.داشتن ذوق مرگ می شدن...
وقتی دیگه کسی به سمت رادوین نیومدتا بهش کادو بده،سعید باخنده گفت:دیگه کسی نیست؟!مطمئنین تمومه؟!
بچه هاخندیدن وچیزی نگفتن.
مثل اینکه به سلامتی تموم شده بود.
اَه اَه اَه!!!حالا انگار مثلا چه تحفه ای هست که انقد دوسش دارن و واسش جون میدن!!!
آدم قحطی بودایناعاشق رادوین شدن؟!
از ارغوان خداحافظی کردم وبه سمت در رفتم.
زنگ درو زدم وباشنیدن صدای سارابه وجد اومدم:
- کیه؟!
- به به عروس خانوم.منم باز کن.
سارا درو باز کردومن باذوق وارد حیاط شدم.
مثل بچه هابه سمت در دویدم و بایه حرکت فنی کفشام و درآوردم.
کاملا وحشیانه وارد خونه شدم وشروع کردم به جیغ و دادکردن:
- سلام.سلام.سلام...خوبی شماساراخانوم؟!دلمون واستون تنگیده بود!!کجا بودین الیزه؟!یه وخ زنگ نزنی با خواهر شوهرت یه حال واحوال کنیا بی معرفت!
سارابایه لبخندقشنگ روی لبش به سمتم اومدو من وکشیدتوبغلش.
زیرگوشم گفت:چقدرغرغرویی تودختر!!!نمی دونی چقدرکار ریخته بود سرم.خودمم خیلی دوس داشتم بیام ولی خب وقت نشد.دلم برات یه ذره شده بود رها!!
گونه اش و بوسیدم وخیره شدم به صورتش...تازه متوجه حالش شدم...رنگش پریده بود...دوباره سرفه کرد...اخمی کردم وگفتم:مگه قرار نبود بری دکتر؟! چرا نرفتی؟هان؟!ببین چجوری شدی تودختر؟؟!صورتت عین گچ سفیده...هی هم که سرفه می کنی...
لبخندی زدوآروم گفت:ای بابا توام!! من خوب خوبم دیوونه...واسه چی برم دکتر؟! این چند روزه زیادکار کردم شاید به خاطر همونه که یکم ضعیف شدم...
- پس سرفه هات وچی میگی؟! اونام به خاطر کاره؟!!!
اخمی کردوزل زدتوچشمام وگفت: هیچی نیس به خدا رها!!! الکی نگرانی...
اخمی کردم وگفتم:مثل اینکه اینجوری نمیشه...باید به اشکان بگم ببرتت دکتر!!
اخمش وغلیظ ترکردوگفت:نمی خواد...لازم نکرده...چرا الکی می خوای نگرانش کنی؟! من خوبم!!
وبدون اینکه بهم اجازه حرف زدن بده به سمت مبل رفت ونشست...منم پوفی کشیدم وبه اتاقم رفتم.
بعداز اینکه لباسام و عوض کردم،به هال رفتم وکنارساراروی مبل نشستم.
نگاهی به سرتاسرخونه کردم وگفتم:مامان باباکوشن؟!اشکان کجاست؟!
یهو صدای اشکان ازپشت سرم اومد:
- من که اینجاتشریف دارم ولی مامان اینارفتن خونه دوست بابا.
باشنیدن صدای اشکان باذوق ازجام پریدم وبه سمتش رفتم.
خودم وانداختم توبغلش و گفتم:وای اشی!!!نمی دونی چقدر دلم برات تنگیده بود!!!
اشکان لبخندمهربونی زدوگونه ام وبوسید.
باخنده گفت:من نمی دونم اگه ازدواج کنم و ازاین خونه برم، توچی میشی؟!فکرکنم ازدرد دل تنگی بمیری!!
نیشم وبازکردم وگفتم:خدانکنه.برای چی بمونم توخونه بمیرم؟!منم میام خونه شما!!
اشکان خندیدوهمونطورکه روی مبل،کنارسارا،می نشست گفت:پس یعنی قراره کلا توخونه ما پِلاس باشی دیگه نه؟!
نیشم وبازترکردم و روبروشون نشستم.
باشیطنت گفتم:مشکلش چیه؟!اینجوری خیال مامان اینام راحت تره.شبا مواظبتونم زیاده روی نکنین.
اشکان سیبی از توی ظرف میوه ی روی میز برداشت.
باشیطنت گفت:اون موقع دیگ ،زن وشوهریم.می تونیم زیاده روی کنیم.
خندیدم و گفتم:ازکجامعلوم تا الان زیاده روی نکرده باشین؟!مگه نگفته بودی که عمه شدم؟!
اشکان سیب وبه سمتم پرت کرد تا مثلا من وبزنه اما من توهوا قاپیدمش...
ساراواردبحثمون شدوگفت:حالاچه عجله ایه؟مابچه می خوایم چیکار؟؟؟!تو چرا گیر دادی به این قضیه عمه شدن؟!
همون طورکه سیب می خوردم،بانیش بازگفتم:چون بچه دار شدن شما،3 تامزیت درپی داره.اول اینکه مامان وبابای من نوه دار میشن.دوم اینکه من عمه میشم وسوم اینکه خودتون بیشترازهمه حال می کنین!!!
سارا - حال چیه بابا؟!کهنه شوری وبچه نگه داشتن حال داره آخه دیوونه؟!
باشیطنت گفتم:عزیزدلم منظورمن حال قبل بچه دارشدنتونه!!!اون موقع که...
اشکان به سمتم اومدو دستش و گذاشت روی دهنم.
یه دونه آروم زدپس کله ام وباخنده گفت:توام راه افتادیا!!!
تلاش کردم دستش و کنار بزنم وجوابش و بدم اما اشکان خیلی محکم دهنم وگرفته بود. واسه همینم خفه خون گرفتم.
اشکان اخم مصنوعی کردوگفت:مثل اینکه باید ادبت کنم.
این و که گفت جیغ بلندی زدم وازدستش دررفتم.
وقتی اشکان بخواد من وادب کنه یعنی کارم ساخته اس!!!
اشکان ازجاش بلندشده بودودنبالم میومد.
همونطورکه دنبالم می کرد،باشیطنت گفت:وایسا ببینم بزغاله!!!یه عمه شدنی من به تونشون بدم!!!
سرعتم وکم تر کردم وسرم وبه سمتش چرخوندم.
مظلوم گفتم:نه توروخدا!!! اصلابه من چه که شمابچه می خواین یانه؟!من غلط بکنم بخوام عمه بشم.اصلامن حرفی از عمه شدن زدم؟!
ساراباخنده گفت:اصلا!!
اشاره ای به ساراکردم وروبه اشکان گفتم:بیا!!!زنتم تایید کرد.
اشکان به سمتم خیز برداشت وتو یه چشم به هم زدن من و بین بازوهاش اسیرکرد.
دستش وبرد سمت دلم وشروع کردبه قلقلک دادنم.
می دونست که من بدجور قلقلکیم!!!
من می خندیدم وجیغ می زدم.هرچی ازش می خواستم که قلقلکم نده،اشکان توجهی نمی کردوبیشتر قلقلک می داد.
بعداز کلی جیغ و دادکردن،بالاخره اشکان دست از قلقلک دادنم برداشت.
خیال کردم ادب کردنش تموم شده.واسه همینم باخیال راحت داشتم می رفتم سمت مبل که...
اشکان بایه حرکت ومن و از روی زمین بلندکرد.
یهو برعکسم کرد!!!
پاهام و گرفته بودوسرم روی زمین ولو بود!!!
باجیغ و داد می گفتم:
- ولم کن اشی!!!حالا مگه من چی گفتم؟!بابااصلا من غلط کردم،من چیز خوردم،من به گور شوهر نداشته ام خندیدم...اشکان!!!بذارم زمین...همه خونم رفت تومخم!!!سرم داره گیج میره!!!اشی!!!!
اشکان درحالیکه می خندید گفت:به یه شرط میذارمت زمین.
- چه شرطی؟!
- به شرط اینکه شام امشب و تودرست کنی!!!
جیغ زدم وگفتم:عمراً !!!
اشکان شونه ای بالاانداخت وگفت:میل خودته!!فقط یادت باشه توالان کله پایی واگه شام درست نکنی تا وقتی که مامان اینابیان،کله پا می مونی!! حالا خود دانی!!!
جیغ زدم وعین بچه هاگفتم:خیلی بدی...بد.بد.بد!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سارابه سمتمون اومدوروبه اشکان گفت:بچه شدی اشکان؟؟؟بذارش زمین!!! من خودم شام و درست می کنم.رهارو بذار زمین.
اشکان همونطور که من و نگه داشته بود،باشیطنت گفت:نخیر!!!!تا این فسقل نگه که می خواد شام درست کنه نمیذارمش پایین.
جیغ زدم:
- من شام درست نمی کنم!!!
باشیطنت گفت:باید درست کنی.
- درست نمی کنم.
- باید درست کنی.
- نمــــی...خـــــوا...م!!
- باشه هرجور میل خودته.پس همین جوری بمون.
جیغی زدم وگفتم:من غذا درست نمی کنم.
- روغنش و کم ریختیا!!!
چشم غره ای به اشکان رفتم وگفتم:به تومربوط نیست.من آشپزم نه تو!!
اشکان خندیدوبهم نزدیک شد.لپم وکشیدوگفت:مامخلص خانوم آشپزمونم هستیم.
اخمی کردم وعصبی گفتم:من بااین حرفاخر نمی شم.حالاهم برو پیِ کارت بذار من غذام و درست کنم.
اشکان لبخندی زدوباشه ای گفت.
به سمت درآشپزخونه رفت.لحظه آخر،سرش و به سمتم چرخوندو باشیطنت گفت:یادت نره روغنش و بیشتر کنیا!!!
واز آشپزخونه خارج شد!!
اَه!!!اینم فقط داره باکاراش من وحرص میده!!
اصلامن چرا باید غذا درست کنم!؟نه که من خیلیم بلدم آشپزی کنم این وظیفه روگذاشتن به عهده من!!!حیف که اشکان داداشمه و دوسش دارم وگرنه جفت پا می رفتم توشکمش!!!
باحرص روغن مایع رو ازروی کابینت برداشتم وخالی کردم توماهی تابه.
سوسیس بندریای توی ماهی تابه مثل قایقایی که روی آبن،روی دریایی از روغن شناور شده بودن!!
به درک!!!همینه که هست.مگه من چندبارآشپزی کردم که بخوام بلدباشم؟!!
بابی قیدی شونه ای بالاانداختم ونگاهم و دوختم به سوسیسا!!!
تو فکر سوسیس وروغن وآشپزی بودم که صدای نگران اشکان به گوشم رسید:
- رها...یه لیوان آب قند بیار...زود باش.
ترسیده ونگران داد زدم:
- آب قند واسه چی؟!حالت بدشده؟!
اشکان جوابم و نداد واین نگرانی من وبیشتر کرد.
باعجله به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو پرازآب کردم.
چندتا حبه قندم توش انداختم وباقاشق شروع کردم به هم زدنش.
همون طورکه آب قندوهم میزدم، ازآشپزخونه بیرون اومدم.
اشکان توی هال روی زمین نشسته بودوساراهم توبغلش بود.
نگران وباعجله خودم وبهشون رسوندم.
لیوان آب قندوبه اشکان دادم و رو به ساراگفتم:چی شده سارا؟!
اشکان درحالی که سعی می کرد،به زور آب قندوبه خوردش بده،بالحن مضطربی گفت:هی بهش می گم انقدبه خودت فشارنیار،هی می گم نمی خواد بری سره کار.کو گوش شنوا؟!آخرش همین میشه دیگه.
سارا درحالیکه بادستش لیوان وپس می زد،خودش و ازبغل اشکان جداکرد.
باصدای آرومی گفت:من خوبم.هیچیم نیس...یهو سرم گیج رفت افتادم.این چه ربطی داره به کار کردن من؟!
اشکان اخمی کردو لیوان وبه سمت لب سارابرد.
مجبورش کردتایه کم ازش بخوره.
لیوان وبه سارا دادو زیرلبی گفت:چند روزه که حالت بده...هی سرفه می کنی...سرت گیج میره...رنگت پریده...دلتم که درد می کنه...اون وخ میگی هیچیت نیس؟!...چرا این همه کارمی کنی؟!چرا هم من وهم خودت واذیت می کنی؟!توخیلی خودخواهی سارا...
سارابهش خیره شدوگفت:خودخواه؟!اینکه دارم برای زندگی مشترکمون زحمت می کشم خودخواهیه؟!
پوزخندی زدوگفت:هه!جالبه.
اشکان عصبی از جاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت.
دستاش و تو جیب شلوارش فروکردوگفت:من ازت خواستم که خودت وبه زحمت بندازی؟!من ازت خواستم که باخودت اینجوری کنی؟!نه.من نخواستم.من هیچ وقت ازت نخواستم که به خودت سختی بدی.من...
و بدون اینکه جمله قبلیش و ادامه بده، آروم گفت:میگم خودخواهی چون به من فکر نمی کنی...وختی توبه فکرسلامتی خودت نیستی،داری من وزجرمیدی...لعنتی تومی دونی اگه یه تار موازسرت کم بشه من چی به سرم میاد؟!
سارابدون اینکه جوابی بده،به لیوان توی دستش خیره شده بود.
اشکانم همونجوری جلوی پنجره ایستاده بودو توفکر بود.
برای اینکه جو رو عوض کنم،لبخندی زدم وگفتم:زن وشوهر بداخلاق بریم که شام بخوریم.
بابه یادآوری کلمه شام،جیغی زدم وگفتم:شام!!!!!خاک به سرم.غذام کاه شد!!!
وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم.
اُه!!!!غذام سوخته بود...بدجوریم سوخته...
پس چی؟!می خواستی نسوزه؟این همه مدت ولش کردم رفتم انتظاردارم نسوزه!!!آخه اون همه روغن چجوری انقدر زود سوخت؟!من چه می دونم؟مهم اینه که سوخته دیگه!!
عصبی گازو خاموش کردم وزیرلب غریدم:لعنت به تو!!!
- لعنت به کی؟!
به سمت صدا برگشتم وبادیدن قیافه سارا،لبخندی زدم.
- به این غذای سوخته!
اشکان پشت ساراتو 4 چوب در ظاهرشدوگفت:سوخت؟!
سری تکون دادم.
لبخندی زدوگفت:عیبی نداره.خودم می دونستم تو غذا درست کردن بلدنیستی.پیتزا می خورین سفارش بدم؟!
نیشم وبازکردم وباذوق گفتم:آره.واسه من مخلوط.
لبخندی زدوگفت:باشه.پس دوتا مخلوط .توام مخلوط می خوری دیگه سارا؟!نه؟!
سارا سری تکون دادوآروم گفت:آره.
وکلافه وناراحت از آشپزخونه بیرون رفت.پشت سراون اشکانم رفت بیرون.
به خودم اجازه ندادم که دنبالشون برم...
نیاز داشتن که تنها باشن.نیاز داشتن که باهم حرف بزنن و مشکلشون و حل کنن.
برای سرگرم کردن خودم وجلوگیری از جیغ جیغ کردنای مامان بعداز اومدنش واسه سیاه شدن ماهیتابه اش وسوزوندن غذا،ماهیتابه وهمه ظرفای کثیف و گذاشتم توی ظرفشویی.
شروع کردم به ظرف شستن.
ظرف شستن من که تموم شد،صدای زنگ در اومد.
به هال رفتم تا درو بازکنم که اشکان زودتر از من رفت.
نگاهی به سارا انداختم تابفهمم مشکلشون حل شده یانه!
بادیدن لبخند روی لبش،خیالم راحت شدو یه لبخند از سر آرامش اومد روی لبم.
بعداز چند دقیقه،اشکان پیتزا هارو آورد.
باکلی شوخی وخنده شاممون و خوردیم.انگار نه انگار که تاچند دقیقه پیش اوضاع کیش ومات بود!!!!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: